لاله این چمن آلوده رنگ است هنوز
سپر از دست مینداز که جنگ است هنوز
نسل من
نسل من دیگر نخواب
سهم تو آزادگی ست
آسمان از آن توست
خانه گر ویرانه ای ست
نسل من دیگر نخواب
این سیاهی دخمه ای ست
از شکفتن ها جداست
ارمغانش دشمنی ست
نسل من دیگر نخواب
هر بنفشه طعمه ای ست
خون ز چنگال ستم،
می چکد آلاله نیست
نسل من دیگر نخواب
شعر من موعظه نیست
یک سوأل است تو بدان
تا به کی باید گریست؟
گفتار پنجم از کتاب درد کویر
گفتار پنجم از کتاب درد
کویر کویری دربند ،سرزمینی که نام ونشانش را به دست فراموشی باد خزان سپرده اند ،همگان چشمانشان آنگونه بر بسته اند که گویی هیچ نمی بینند ،
نمی بینند قومی اینگونه در بند ،نمیبینند مردمی را سیاهی طاغوتیان یکی یکی می بلعد ، نمی بینند قومی تا آخرین تنش محکوم است به مرگ، نمی بینند و نمی شنوند ،آوای هق هق مادران را ،ضجه ضجه های پدران را ،نمی بینند خواهران گریان چشمی را که به امید برادری که هرگز نمی آید چشم به در دوخته اند و یا برادرانی که در سوگ خونین برادرشان غلطیده اند، نمی بینند که دستان لرزان برادر به پای برادر آویخته به دارش نمیرسد ، نمی بینند که برادر برای نجات حرمت خواهر تنها سر به میله های زندان میکوبد ، نمی بینند وطنم را نمی شنوند،که هق هق کنان فریاد سر میدهد درد مردمانش را که یکی یکی در آغوشش جان می سپارند ، نمی بینند مادری گلبرگهای سپید رخت عروسی رویای پرپرشده اش را چه غریبانه از سوگ سیاه زمین برمی چیند ، نمی بینند سینه مردمانم است که مسیر گلوله ها را ترسیم می کند ،نمی بینند که پنجه های خون آلود و غارت گر این طاغوتیان تا چه حد در پیکر نیمه جان وطنم فرو رفته است ، نمی بینند زهرخند افریط پیر را بر بام تفتانم ، نمی بینند جنگلی انبوه از چوبه های دار بر دل صحرایم،نمی بینند مردم تهی دست و بی خانمانم را که در سرزمین ابا واجدادیشان با فقر دست و پنجه نرم می کنند ، فقری که متجاوزان اشغالگر برایشان به ارمغان آورده اند
نمی بینند و نمی شنوند درد کویــــــــرم را
کجای این شب تاریک بیفروزم چراغم را
کجای کوه تفتانم زنم فریـــــــــــاد دردم را
کجای این کویر خشک بترکــانم بغضم را
خدایا من چسان گویم غم و درد کویرم را
که تیرجور دژخیـمان فرو در هر وجب خاکش
که خونالود بلوچـــــــستان و گلگون دامن پاکش
ستیغ کوه تفتانم ز زخــــــــــم دشنه شان خونین
گلوی مردم پاکم ز تیـــــــــــــغ جورشان رنگین
خدایا می زنم فریاد دردم را،فریاد جگر سوزی
که شاید زسوزآن بیفروزد دراین ظلمت چراغی...
عملیات پاکسازی و کشتار بی رحمانۀ مردم بی دفاع دربخشهای نصرت آباد ،حصارویه و رودماهی در شمال غربی وغرب زاهدان سال یک هزار و سیصد و هفتاد
هجوم بی رحمانه دژخیمان از همه سو، به نصرت آباد ،حصارویه و رودماهی راوی جنایتی است باور نکردنی. مزدوران وحشی تا دندان مسلح به مردم بی دفاع یورش بردند و نسلکشی را در بلوچستان علنی نمودند.آنان هر که را می دیدند از دم تیغ جورشان میگذراندند ، چه مرد ، چه زن ، چه کودک و پیر، دریای خون عزیزانم در صحرا جاری شد و کویرم گلگون نمود. این گرگ صفتان حتی به گوسفندان هم رحم نمی کردند ،گویی تنها رنگ سرخ خون از جنون و عطششان بر جنایت می کاست. بعد از آنکه تعداد بی شماری از مردم بی گناه را کشتند مابقی آنان را بر پشت کامیون بار کردند و به زاهدان منتقل نمودند، زنان ، دختران ، کودکان ،مردان و حتی باقی مانده گوسفندان را این چپاولگران بردند و در بازداشتگاه آنان را همچون بار آجر کمپرس کردند
ماجرای یکی از زندانها به نقل از یک زندانی
ما حدود دویست نفر در زندان بودیم اما بیشتر از همه دلم برای پیرمرد چوپانی می سوخت که سادگی در چشمانش موج می زد گویی تمام عمرش به شهر نرفته بود اول پرسید چرا ما را به اینجا آورده اند؟در جواب به او گفتم اینجا زندان است و ما هم زندانی.پیرمرد در جواب گفت نه بابا! من که کاری نکردم من میروم خانه و به سمت درب زندان به حرکت افتاد. پیرمرد مات و مبهوت نگاهش به دنبال دستگیره ای می گشت تا درب زندان را بگشاید و هنگامی که راهی برای خروج نیافت دریافت مفهوم زندان را. دریافت اما چه دیر دیگر در حصار دژخیمان اسیر شده بود، دیگر سایه مرگ در سرش افراشته شده بود، با نگرانی فریاد بر آورد درب را بگشایید من بیگناهم ، درب را بگشایید او نمی دانست جرمش که سزای مرگ دارد بلوچ بودنش است و بس.فریاد او به گوش کس نرسید و او به همراه صدها زن و دختر و مرد و کودک بلوچ بی هیچ گناهی به دار آویخته شد
یارمحمدزهی - خاش
شبی این چنین مرگ آور و هولناک
برای مردمم ، خلقم ، مادرم ، سرزمینم
و من اینگونه خاموش و بی تحرک
شمشیری بی خون و خونابه بی رگبار
و مسلسل بی کینه ای خون آور و شلیکی تا آخر
نه ، این بار نخواهم خفت در خویش و خواهم خواست برخاستن
و تنها با فریادم ، با گلوله تنها یارم، با ناقابل تنها جانم
آری خواهم خواست حتی با جانم
و نخواهم خواست این ذلت ، این زبونی ، این بیدادگر مردمان بی یاور
و خواهیم خواست برخاستن و بی تفاوت نخواهیم گذشت از دیارمان ، از خونمان ، از خلق در خونمان
و فریاد بر خواهیم آورد ، این بیداد ، این زبونی ، این بردگی
و طغیان خواهیم کرد با اشک ، با خلقمان ، با گلوله ، با دردمان
و به آتش خواهیم کشید این ظلمت ، این سیاهی ، این استبداد
یارمحمدزهی - خاش
yarmohamadzehii@yahoo.com
تپيدنهاي دلها ناله شد، آهسته آهسته
رساتر گر شود اين نالهها، فرياد ميگردد
ز اشك و آه مردم بوي خون آيد، كه آهن را
دهي گر آب و آتش، دشنه فولاد ميگردد
دلم از اين خرابيها بُـوَد خوش، زانكه ميدانم
خرابي چون كه از حد بگذرد، آباد ميگردد
ز بيداد فزون آهنگري گمنام و زحمتكش
علمدار و عَـلَم، چون كاوة حداد ميگردد
به ويرانيِ اين اوضاع، هستم مطمئن،
زانروكه بنيان جفا و جور، بي بنياد ميگردد
فرخی یزدی
رساتر گر شود اين نالهها، فرياد ميگردد
ز اشك و آه مردم بوي خون آيد، كه آهن را
دهي گر آب و آتش، دشنه فولاد ميگردد
دلم از اين خرابيها بُـوَد خوش، زانكه ميدانم
خرابي چون كه از حد بگذرد، آباد ميگردد
ز بيداد فزون آهنگري گمنام و زحمتكش
علمدار و عَـلَم، چون كاوة حداد ميگردد
به ويرانيِ اين اوضاع، هستم مطمئن،
زانروكه بنيان جفا و جور، بي بنياد ميگردد
فرخی یزدی
گفتار چهارم از کتاب درد کویر
مطلبی را که در ذیل خواهید خواند گفتار چهارم از کتاب" درد کویر" برگرفته شده از حقایقی دردناک که در بلوچستان بوقوع پیوسته است می باشد ، دردی که این بار شرحش را خواهید خواند شاید دیگر هیچ بلوچی حتی بازگو کردنش نتواند که غیرتش مجالش نخواهد داد اما با دستانی لرزان و چشمانی گریان و دلی پرخون می نگارم درد کویرم را و فریاد می زنم ظلم سرزمینم را
یارمحمدزهی - خاش
yarmohamadzehii@yahoo.com
گفتار چهارم از کتاب درد کویر
شهری مه گرفته با دیوارهای خون آلود فرو رفته در عمق تاریکی و ظلمت ، ظلمی بی انتها و بی سبب ، با ارواحی پلید در کوچه پس کوچه هایش و شامه های قوی که با بوی جنایت و خون عجین شده اند ، می جویند خاکش را ، می بویند خاکش را ، خاکی خشک آن چنان در ظلم ،گویی جنایت هولناک دیگریست در شرف وقوع و تیر برقهای چوبی خونین رنگ کوچه پس کوچه های خاکیش بسان فانوسهایی که نوید غرق هر کشتی طوفان زده ای را با نور ضعیف خویش در گوش عالم می نوازد و صحنه جنایتی دیگر را در شبهای زاهدان متبلور می کند تا راه جنایت همچنان به اهرمن هویدا باشد و آنان خرسند که همگان ببینندشان و هراسان همگان از دیدنشان
باد در صحن شهر با طلوع شب زوزه می کشید و درختان هراسان و لرزان گنجشکهای ناتوان را در آغوش شاخ و برگهایشان می کشیدند ، مردم در خانه ها می چپیدند ، فرزندان هراسان به آغوش مادرانشان می خزیدند ، پدران نگران از خواب می پریدند ، دستها را به آسمان می کشیدند ، گریبان را می دریدند ، آه و ناله می کشیدند ، چشمها پر خون ، سینه ها پر درد ، از درد کویر و شهر خالی همچنان از مرد کویرو تنها دژخیمان جولان می کنند مردم بی دفاعم را و وحشت را به غریب مردمانم مستولی ، آن چنان که دردشان را فریاد بر نیاورند اما ...
صدای نعره ای از عمق کویری در بند فریاد می زند دردی دیگر را و خاموش می کند نور سو سو زن فانوس انسانیت را در این مرز و بوم که این بار جنایت آن سوی مرزهای رذالت را نیز در نوردید
بلوچستان ، زاهدان ، زمستان سال یکهزاروسیصدو هشتادوشش سه فرزند دیگر از تفتان اما این بار سه زن ، سه سمبل نجابت و پاکی ، ساده و بی آلایش و دهاتی در راه بارگشت از عیادت بیمارشان از بیمارستان امام علی ، طعمه سیاستهای غیرانسانی و شیطانی رژیم آخوندی شده و توسط سربازان گمنام امام زمان ربوده شدند تا چشم در چشم عفریت پیر هزاران بار آرزو کنند مرگشان را
آنان در چشمان پر از نفرت و قساوت دژخیمان نگریستند و گریستند ، تقلا کردند و گریستند ، کتک خوردند و تقلا کردند و گریستند ، مشت بر سر ، لگد به پهلو ، سر به زیر گریستند ، سر شکسته و خون آلود ، چشم در چشم بی شرف عفریتان گریستند ، هزاران بار آرزو کردند مرگشان را و گریستند ، به پای خوکان خمینی التماس کردند و گریستند ، تا رمق داشتند تمنا کردند و گریستند ، دست و پا بسته و بی یاور گریستند تا شصت روز گریستند ، مردند و باز هم گریستند و بعد از دو ماه در روز سیزده فروردین ، برادرانشان آنان را بی جان و برهنه در کلاته رزاق زاده زاهدان یافتند و به غیرت و شرف و ناموسشان ضجه ها کردند و گریستند
یارمحمدزهی - خاش
yarmohamadzehii@yahoo.com
یارمحمدزهی - خاش
yarmohamadzehii@yahoo.com
گفتار چهارم از کتاب درد کویر
شهری مه گرفته با دیوارهای خون آلود فرو رفته در عمق تاریکی و ظلمت ، ظلمی بی انتها و بی سبب ، با ارواحی پلید در کوچه پس کوچه هایش و شامه های قوی که با بوی جنایت و خون عجین شده اند ، می جویند خاکش را ، می بویند خاکش را ، خاکی خشک آن چنان در ظلم ،گویی جنایت هولناک دیگریست در شرف وقوع و تیر برقهای چوبی خونین رنگ کوچه پس کوچه های خاکیش بسان فانوسهایی که نوید غرق هر کشتی طوفان زده ای را با نور ضعیف خویش در گوش عالم می نوازد و صحنه جنایتی دیگر را در شبهای زاهدان متبلور می کند تا راه جنایت همچنان به اهرمن هویدا باشد و آنان خرسند که همگان ببینندشان و هراسان همگان از دیدنشان
باد در صحن شهر با طلوع شب زوزه می کشید و درختان هراسان و لرزان گنجشکهای ناتوان را در آغوش شاخ و برگهایشان می کشیدند ، مردم در خانه ها می چپیدند ، فرزندان هراسان به آغوش مادرانشان می خزیدند ، پدران نگران از خواب می پریدند ، دستها را به آسمان می کشیدند ، گریبان را می دریدند ، آه و ناله می کشیدند ، چشمها پر خون ، سینه ها پر درد ، از درد کویر و شهر خالی همچنان از مرد کویرو تنها دژخیمان جولان می کنند مردم بی دفاعم را و وحشت را به غریب مردمانم مستولی ، آن چنان که دردشان را فریاد بر نیاورند اما ...
صدای نعره ای از عمق کویری در بند فریاد می زند دردی دیگر را و خاموش می کند نور سو سو زن فانوس انسانیت را در این مرز و بوم که این بار جنایت آن سوی مرزهای رذالت را نیز در نوردید
بلوچستان ، زاهدان ، زمستان سال یکهزاروسیصدو هشتادوشش سه فرزند دیگر از تفتان اما این بار سه زن ، سه سمبل نجابت و پاکی ، ساده و بی آلایش و دهاتی در راه بارگشت از عیادت بیمارشان از بیمارستان امام علی ، طعمه سیاستهای غیرانسانی و شیطانی رژیم آخوندی شده و توسط سربازان گمنام امام زمان ربوده شدند تا چشم در چشم عفریت پیر هزاران بار آرزو کنند مرگشان را
آنان در چشمان پر از نفرت و قساوت دژخیمان نگریستند و گریستند ، تقلا کردند و گریستند ، کتک خوردند و تقلا کردند و گریستند ، مشت بر سر ، لگد به پهلو ، سر به زیر گریستند ، سر شکسته و خون آلود ، چشم در چشم بی شرف عفریتان گریستند ، هزاران بار آرزو کردند مرگشان را و گریستند ، به پای خوکان خمینی التماس کردند و گریستند ، تا رمق داشتند تمنا کردند و گریستند ، دست و پا بسته و بی یاور گریستند تا شصت روز گریستند ، مردند و باز هم گریستند و بعد از دو ماه در روز سیزده فروردین ، برادرانشان آنان را بی جان و برهنه در کلاته رزاق زاده زاهدان یافتند و به غیرت و شرف و ناموسشان ضجه ها کردند و گریستند
یارمحمدزهی - خاش
yarmohamadzehii@yahoo.com
صلح؛ به معنای نبودِ جنگ، برای کسی که از گرسنگی یا سرما در حال مرگ است، ارزش اندکی دارد.
دردِ شکنجهای که بر یک زندانیٍ وجدان میرود را کم نمیکند.
از رنج و درد کسانی که خانوادهی خود را در سیلی از دست دادهاند که بهعلت نابودسازی بیرویه جنگل در کشور همسایه اتفاق افتاده، را نخواهد کاست.
صلح فقط زمانی به طول میانجامد که که حقوق بشر محترم شمرده میشود؛ وقتی مردم غذای کافی دارند، و انسانها و ملتها آزاد هستند.
صلح واقعی برای شخص و دنیای اطراف او زمانی حاصل میشود که فرد به آرامش فکری برسد....
دالایی لاما
فریادهای خاموشی
دریا
صبور و سهمگین
می خواند و می نوشت
من خواب نیستم
خاموش ار نشستم
مرداب نیستم
روزی که برخروشم و
زنجیر بگسلم
روشن شود که آتشم و آب نیستم
فریدون مشیری
بپاخیز
بپاخیز ای جوان بلوچ
ای جوانان بلوچ بپاخیزید که روز رستاخیزمان نزدیک است ، روز سربلندی و افتخار ، روز سرنگونی طاغوت و طاغوتیان و روز عزت و آزادگیمان .
دیگر این دشمن زبون را توان ایستادگی در برابرمان نیست که نتوان بودن .
و این دژخیمان سفاک بدست توانای شما رستمیان به بند کشیده خواهند شد و این درسی خواهد بود ظالمان و مستکبران را تا که دیگر هرگز بر مردمان پاکدل و صبور ، ستم و عداوت روا مدارند .
ای جوانان سلحشور و آزاده بلوچ بپاخیزید و نشان دهید که همیشه فرعونیان بوده اند و هستند که محکومند به فنا و کس را نه طاقت و نه یارایی خواهد بود که در برابر قدرت اراده و ایمان آزادگان ایستادن .
بیایید دست در دست هم نهیم و یک سو و یک صدا بر این نامردمان طغیان کنیم و بنای استبداد و استکبارشان در هم شکنیم .
و بی شک پیروزی از آن ماست چون حق با ماست .
فرزند بلوچستان
احمد بلوچ
ای جوانان بلوچ بپاخیزید که روز رستاخیزمان نزدیک است ، روز سربلندی و افتخار ، روز سرنگونی طاغوت و طاغوتیان و روز عزت و آزادگیمان .
دیگر این دشمن زبون را توان ایستادگی در برابرمان نیست که نتوان بودن .
و این دژخیمان سفاک بدست توانای شما رستمیان به بند کشیده خواهند شد و این درسی خواهد بود ظالمان و مستکبران را تا که دیگر هرگز بر مردمان پاکدل و صبور ، ستم و عداوت روا مدارند .
ای جوانان سلحشور و آزاده بلوچ بپاخیزید و نشان دهید که همیشه فرعونیان بوده اند و هستند که محکومند به فنا و کس را نه طاقت و نه یارایی خواهد بود که در برابر قدرت اراده و ایمان آزادگان ایستادن .
بیایید دست در دست هم نهیم و یک سو و یک صدا بر این نامردمان طغیان کنیم و بنای استبداد و استکبارشان در هم شکنیم .
و بی شک پیروزی از آن ماست چون حق با ماست .
فرزند بلوچستان
احمد بلوچ
به پا خیزید الا ای سوگواران
الا ای وارثان سربداران
به پا خیزید اگر زخمیِ دردید
اگر با شبپرستان در نبردید
به پا خیزید كه نااهلان به كارند
همه مردان عاشق سربدارند
كشیدند تازیانه بر تن ما
نشاندند دشنه دشمن به دلها
دل بیكینه را بر نیزه كردند
تن گلگونه را در مسلخ و بند
به روی چشم ما شب را كشیدند
گلوی سربداران را دریدند
اگر فریاد ما در شب گناه است
اگر امروز دل ما بیپناه است
بخوان با ما سرود فتح فردا
كه فردا میرسد با پرچم ما
الا ای وارثان سربداران
به پا خیزید اگر زخمیِ دردید
اگر با شبپرستان در نبردید
به پا خیزید كه نااهلان به كارند
همه مردان عاشق سربدارند
كشیدند تازیانه بر تن ما
نشاندند دشنه دشمن به دلها
دل بیكینه را بر نیزه كردند
تن گلگونه را در مسلخ و بند
به روی چشم ما شب را كشیدند
گلوی سربداران را دریدند
اگر فریاد ما در شب گناه است
اگر امروز دل ما بیپناه است
بخوان با ما سرود فتح فردا
كه فردا میرسد با پرچم ما
Mahatma Gandhi
Just as the body cannot exist without blood, so the soul needs the matchless and pure strength of faith
عاشقان
سرشکسته گذشتند،
شرم سار ترانه های بی هنگام خویش.
و کوچه ها
بی زمزمه ماند و صدای پا .
سربازانشکسته گذشتند ،
خسته بر اسبان تشریح ،
و لته های بی رنگ غروری
نگون سار
بر نیزه های شان .
تو را چه سود
فخر به فلک
بر فروختن
هنگامی که
هر غبار راه لعنت شده نفرین ات می کند ؟
تو را چه سود از باغ و درخت
که با یاس ها
به داس سخن گفته ای .
آن جا که قدم برنهاده باشی
گیاه
از رستن تن می زند
چرا که تو
تقوای خاک و آب را
هرگز باورنداشتی .
فغان! که سرگذشت ما
سرود بی اعتقاد سربازان تو بود
که از فتح قلعه ی روسبیان
بازمی آمدند
باش تا نفرین دوزخ از تو چه سازد ،
که مادران سیاه پوش
ــ داغداران زیباترین فرزندان آفتاب و باد ــ
هنوز از سجاده ها سر برنگرفته اند !
احمد شاملو
سرشکسته گذشتند،
شرم سار ترانه های بی هنگام خویش.
و کوچه ها
بی زمزمه ماند و صدای پا .
سربازانشکسته گذشتند ،
خسته بر اسبان تشریح ،
و لته های بی رنگ غروری
نگون سار
بر نیزه های شان .
تو را چه سود
فخر به فلک
بر فروختن
هنگامی که
هر غبار راه لعنت شده نفرین ات می کند ؟
تو را چه سود از باغ و درخت
که با یاس ها
به داس سخن گفته ای .
آن جا که قدم برنهاده باشی
گیاه
از رستن تن می زند
چرا که تو
تقوای خاک و آب را
هرگز باورنداشتی .
فغان! که سرگذشت ما
سرود بی اعتقاد سربازان تو بود
که از فتح قلعه ی روسبیان
بازمی آمدند
باش تا نفرین دوزخ از تو چه سازد ،
که مادران سیاه پوش
ــ داغداران زیباترین فرزندان آفتاب و باد ــ
هنوز از سجاده ها سر برنگرفته اند !
احمد شاملو
شبانه
شب که جوی نقره ی مهتاب
بی کران ِ دشت را دریاچه می سازد،
من شراع ِ زورق ِ اندیشه ام را می گشایم در مسیر ِ باد
شب که آوایی نمی آید
از درون ِ خامش ِ نی زارهای آب گیر ِ ژرف،
من امید ِ روشن ام را همچو تیغ ِ آفتابی می سرایم شاد.
شب که می خواند کسی نومید
من ز راه ِ دور دارم چشم
با لب ِ سوزان ِ خورشیدی که بام ِ خانه ی همسایه ام را گرم می بوسد
شب که می ماسد غمی در باغ
من ز راه ِ گوش می پایم
سرفه های مرگ را در ناله ی زنجیر ِ دستان ام که می پوسد.
ا.بامداد
بی کران ِ دشت را دریاچه می سازد،
من شراع ِ زورق ِ اندیشه ام را می گشایم در مسیر ِ باد
شب که آوایی نمی آید
از درون ِ خامش ِ نی زارهای آب گیر ِ ژرف،
من امید ِ روشن ام را همچو تیغ ِ آفتابی می سرایم شاد.
شب که می خواند کسی نومید
من ز راه ِ دور دارم چشم
با لب ِ سوزان ِ خورشیدی که بام ِ خانه ی همسایه ام را گرم می بوسد
شب که می ماسد غمی در باغ
من ز راه ِ گوش می پایم
سرفه های مرگ را در ناله ی زنجیر ِ دستان ام که می پوسد.
ا.بامداد
آتش بلوچستان
روزگاري بود كه مي برديد ، مي كشتيد ، مي سوختيد و ما هيچ نمي گفتيم...روزگاري بود كه تحقيرمان مي كرديد ، لگد مالمان مي كرديد ، به بندمان مي كشيديد و ما هيچ نمي گفتيم...روزگاري بود كه آسوده خاطر كاشانه مان را ويران ،سرزمين مان را تاراج ، عزت مان را برباد مي كرديد و ما هيچ نمي گفتيم... روزگازي بود كه رونق ز سرزمينمان ستانده و به گورستانش سپرده بوديد و ما هيچ نمي گفتيم...روزگاري بود كه طلوع غروب وار سرزمينمان عاري بود زپيام و اميد و ما هيچ نمي گفتيم...روزگاري بود كه چشمان مادرم به تصوير رنگ باخته فرزند شهيدش دوخته شده بود نگاههاي منتظر پدر شكسته ام گم گشته اي را در صحن خانه جستجو مي كرد و ما هيچ نمي گفتيم...
روزگاري بود كه هراسان بود فرزندم از هويت خويش ، شرمسارش كرده بوديد ز ريشه خويش ، كه همواره جوياي گناه ناكرده اش بود و ما هيچ نمي گفتيم ...
ولي دگر به پايان رسيد آن روزگاران ، به پايان رسيد آن شب تار آن ضجه مايوس ، آن فرياد سوخته
دگر برخاسته ام و راهي وادي خونم ، دگر پاي نقض بر آن سنت مرگبار سكوت نهاده ام ، اين بار بر آنم تا كه جهاني ديگر بنا كنم و جهانيان را به تماشاي قيامت هولناكش بنشانم.
اين بار با خون خود سطري نو را بر صفحه كدر تاريخم خواهم نگاشت تا كه آن نسيم مرگبار كه تنهاي برادران بر سر دارمان را بسويي جهت ميداد طوفاني شود سهمگين و ويرانگر كه به خون و آتش كشد لانه هايتان را .دگر آن خورشيد كمسو كه نظاره گر بود جفايي كه روا مي داشتيد به اين پاكزادگان مظلوم روزنه اي خواهد بود برايتان ز دوزخ ، دوزخي كه اين بار من برخواهم افروخت آتشش را .
آري دگر آسمان تاريك سرزمين دربندم نخواهد گريست بر مزار شهيدانمان كه اين بار اشك خون ز گونه هاي نانجيب شما جاريست .دگر فرياد هلهله و شادي زهمان كاشانه ويران من برپاست كه اين بار آواي شيون و مويه زلانه هايتان آيد . آري با سرزمين مظلومم بلوچستان پيمان خواهم بست كه دگر آن گونه دشمن را دوست نپندارم ، دست در دستش نفشرم تا كه بر من بتازد خانه ام بسوزد و حرمتم بشكند.
آري دگر "من" نيستم "او " نيست بلكه اين بار ماييم . مايي مقتدر كه به پاي خواسته تا كه بدرد اين پيله كهن اسارت ، براند اهريمن و بازگرداند شاهد پيروزي و آزادي را به آغوش خاك پاكش.
روزگاري بود كه هراسان بود فرزندم از هويت خويش ، شرمسارش كرده بوديد ز ريشه خويش ، كه همواره جوياي گناه ناكرده اش بود و ما هيچ نمي گفتيم ...
ولي دگر به پايان رسيد آن روزگاران ، به پايان رسيد آن شب تار آن ضجه مايوس ، آن فرياد سوخته
دگر برخاسته ام و راهي وادي خونم ، دگر پاي نقض بر آن سنت مرگبار سكوت نهاده ام ، اين بار بر آنم تا كه جهاني ديگر بنا كنم و جهانيان را به تماشاي قيامت هولناكش بنشانم.
اين بار با خون خود سطري نو را بر صفحه كدر تاريخم خواهم نگاشت تا كه آن نسيم مرگبار كه تنهاي برادران بر سر دارمان را بسويي جهت ميداد طوفاني شود سهمگين و ويرانگر كه به خون و آتش كشد لانه هايتان را .دگر آن خورشيد كمسو كه نظاره گر بود جفايي كه روا مي داشتيد به اين پاكزادگان مظلوم روزنه اي خواهد بود برايتان ز دوزخ ، دوزخي كه اين بار من برخواهم افروخت آتشش را .
آري دگر آسمان تاريك سرزمين دربندم نخواهد گريست بر مزار شهيدانمان كه اين بار اشك خون ز گونه هاي نانجيب شما جاريست .دگر فرياد هلهله و شادي زهمان كاشانه ويران من برپاست كه اين بار آواي شيون و مويه زلانه هايتان آيد . آري با سرزمين مظلومم بلوچستان پيمان خواهم بست كه دگر آن گونه دشمن را دوست نپندارم ، دست در دستش نفشرم تا كه بر من بتازد خانه ام بسوزد و حرمتم بشكند.
آري دگر "من" نيستم "او " نيست بلكه اين بار ماييم . مايي مقتدر كه به پاي خواسته تا كه بدرد اين پيله كهن اسارت ، براند اهريمن و بازگرداند شاهد پيروزي و آزادي را به آغوش خاك پاكش.
آزاد بلوچ
هیچ می دانی...
هیچ می دانی چرا چون موج
در گریز از خویشتن پیوسته می کاهم؟
زان که بر این پرده تاریک
این خاموشی نزدیک
آنچه می خواهم نمی بینم
آنچه می بینم نمی خواهم
در گریز از خویشتن پیوسته می کاهم؟
زان که بر این پرده تاریک
این خاموشی نزدیک
آنچه می خواهم نمی بینم
آنچه می بینم نمی خواهم
بهترین چیزی است كه زندگی به من داده است...
زخم هایم ...
بهترین چیزی است كه زندگی به من داده است ,
زیرا هر كدام آن نشانه ی گامی به پیش است .
رومن رولان
ما برای آزادی می رزمیم :شهید احمد شاه مسعود
ما برای آزادی می رزمیم
زیرا زیستن در زیر چتر بردگی، پست ترین نوع زندگی است.
برای حیات مادی همه چیز را می توان داشت. آب، نان و مسکن.
ولی اگر آزادی ما برباد رفت
اگر غرور ملی ما درهم شکسته شد
واگر استقلال ما نابود گشت،
در آن صورت این زندگی،
برای ما کوچکترین لذتی نخواهد داشت.
شهید احمد شاه مسعود
با رویش ناگزیر جوانه چه می کنید؟!
گیرم که در باورتان به خاک نشسته ام
وساقه های جوانم از ضربه های تیرهاتان زخم دار است
با ریشه چه می کنید؟
گیرم که بر سر این بام
بنشسته در کمین پرنده اید پرواز را علامت ممنوع می زنید
با جوجه های نشسته در آشیانه چه می کنید؟
گیرم که می زنید
گیرم که می برید
گیرم که می کشید
با رویش ناگزیر جوانه چه می کنید؟!
وساقه های جوانم از ضربه های تیرهاتان زخم دار است
با ریشه چه می کنید؟
گیرم که بر سر این بام
بنشسته در کمین پرنده اید پرواز را علامت ممنوع می زنید
با جوجه های نشسته در آشیانه چه می کنید؟
گیرم که می زنید
گیرم که می برید
گیرم که می کشید
با رویش ناگزیر جوانه چه می کنید؟!
ای مردم مظلوم بلوچ
ای مردم مظلوم بلوچ ، ای عشیره زندانی ، دیگر زمان اندیشیدن به پایان رسیده و شعله فروزان مبارزات بلوچستان ، این دیار غیور مردان هرروز بیش از پیش فروزان می شود و دژخیمان هر روز زبونتر و ضعیفتر و بی بنیه تر از دیروزشان
جوانان سلحشور این خطه با عزمی راسخ و ایمان به خدای منان بپاخاسته اند و در گاه نبرد با این اهرمن خویان هر روز حماسه ای نو می آفرینند و همچون سیلی خروشان سدها را یکی پس از دیگری در هم می کوبند
این اشک خواهرانی است بی برادر، بپاخاسته همچون سیلی خروشان
این آه مظلومانیست بی یاور که ستونهای استبدادشان را می لرزاند
این نعره ایست ازعمق کویری در بند که بند بندگیمان را می گسلاند
این ضجه مادرانیست بی پسر که با گلوله مبارزان ، سینه دژخیمان را می دراند
ای مردم در بند من گاه ، گاه نبرد است
بند بندگی را بدرید و دلاورانه حماسه آفرین شوید
بی مهابا به صف ضحاکان زمان بتازید و شبانگاه بندگی و بردگی فرزندانتان را با خروش عاشقانه خویش به آتش کشید و در این نبرد سرنگون ساز به خدایتان اعتماد کنید و نصرت او را بطلبید و به ذات پاکش قسم که نصرت خواهد کرد دلباختگان راهش را
یارمحمدزهی - خاش
yarmohamadzehii@yahoo.com
جوانان سلحشور این خطه با عزمی راسخ و ایمان به خدای منان بپاخاسته اند و در گاه نبرد با این اهرمن خویان هر روز حماسه ای نو می آفرینند و همچون سیلی خروشان سدها را یکی پس از دیگری در هم می کوبند
این اشک خواهرانی است بی برادر، بپاخاسته همچون سیلی خروشان
این آه مظلومانیست بی یاور که ستونهای استبدادشان را می لرزاند
این نعره ایست ازعمق کویری در بند که بند بندگیمان را می گسلاند
این ضجه مادرانیست بی پسر که با گلوله مبارزان ، سینه دژخیمان را می دراند
ای مردم در بند من گاه ، گاه نبرد است
بند بندگی را بدرید و دلاورانه حماسه آفرین شوید
بی مهابا به صف ضحاکان زمان بتازید و شبانگاه بندگی و بردگی فرزندانتان را با خروش عاشقانه خویش به آتش کشید و در این نبرد سرنگون ساز به خدایتان اعتماد کنید و نصرت او را بطلبید و به ذات پاکش قسم که نصرت خواهد کرد دلباختگان راهش را
یارمحمدزهی - خاش
yarmohamadzehii@yahoo.com
هر صدا شعر طوفان است و هر مشت گره شده ، جوانه آزادی
این است حماسه قهرمانانی که به دادخواهی از مردم تحت ستمشان به مبارزه با این طاغوتیان تنها با سلاح غیرت و ایمانشان برخاسته اند و پرچم شرافت وعزت را در بلوچستان به اهتزاز درآوردند و به فرعون زمان ، خامنه ای نشان دادند ، هستند مردانی که بندگی غیر خدا را نمی پذیرند و برای سرزمین ، دین و ناموسشان آسان جان می سپارند ، آنانی که بی باکانه به صف ضحاکان زمان تاختند و دلاورانه انبوه بیشمار آنان را به جهنم ابدی رهسپار کردند تا همگان بدانند که جوانان بلوچ بپا خاسته اند که تا آخرین قطره خونشان از غریب مردمانشان دفاع کننداینک طلسم این شب شکسته شد و در بلوچستان هر صدا شعر طوفان است و هر مشت گره شده ، جوانه آزادی
با دژخیمان اگر شکنجه
اگر بند است و شلاق و خنجر
اگر مسلسل و خمپاره
با ما تبار فدایی با ما غرور رهایی
آری ما دل در گرو دادگان وادی عشاقیم
ما به رهایی ملتمان دست از جان شستگانیم
لشکر خداییم که برای دین و ناموسمان می نبردیم
فرزندان بلوچستانیم که با طنین الله اکبر ستونهای لرزان استبداد سیاهتان را در هم خواهیم شکست
ما به رهایی ملتمان دست از جان شستگانیم
لشکر خداییم که برای دین و ناموسمان می نبردیم
فرزندان بلوچستانیم که با طنین الله اکبر ستونهای لرزان استبداد سیاهتان را در هم خواهیم شکست
به خدا سوگند که فرزندان بلوچستان دیگر به شما اجازه نخواهند داد که به تاخت وتاز در این مرز و بوم ادامه داده و این گونه مفتضحانه به خاک و خون می کشانندتان
به خدا سوگند که این طغیان و خروش فرزندان بلوچستان را هیچ سدی جلودار نخواهد بود و قطار بی ترمز جور و جنایتتان در بلوچستان واژگون خواهد شد و تن ناپاکتان در آتش خشم بلوچستان خواهد سوخت
به خدا سوگند که این طغیان و خروش فرزندان بلوچستان را هیچ سدی جلودار نخواهد بود و قطار بی ترمز جور و جنایتتان در بلوچستان واژگون خواهد شد و تن ناپاکتان در آتش خشم بلوچستان خواهد سوخت
نصر من الله و فتح قریب
نبرد قلب عاشق با هزاران دشنه سرخ
درون یک شب تار
سکوتی مبهم و اندوه فریاد
میان خوف و ترس این زمانه
نبردی گشت آغاز
نبردی نا برابر
نبردی پر دلاور
نبرد آهن و خون
نبرد گوله و جون
نبرد دیو و ایمان
نبرد مرد و شیطان
نبرد قلب عاشق با هزاران دشنه سرخ
نبرد شیشه و سنگ
نبرد عشق و نیرنگ
نبردی پاک با یاران بی باک
میان خوف و اندوه و تباهی
نبردی سرخ همچون اشک مادر
به روی گونه های این زمانه
نبردی همچو پرهای چکاوک
به سوی نور ایمان و شهادت
نبرد سرمچاران دلاور
از برای اهتزاز بیرق حق و سعادت
یارمحمدزهی - خاش
yarmohamadzehii@yahoo.com
سکوتی مبهم و اندوه فریاد
میان خوف و ترس این زمانه
نبردی گشت آغاز
نبردی نا برابر
نبردی پر دلاور
نبرد آهن و خون
نبرد گوله و جون
نبرد دیو و ایمان
نبرد مرد و شیطان
نبرد قلب عاشق با هزاران دشنه سرخ
نبرد شیشه و سنگ
نبرد عشق و نیرنگ
نبردی پاک با یاران بی باک
میان خوف و اندوه و تباهی
نبردی سرخ همچون اشک مادر
به روی گونه های این زمانه
نبردی همچو پرهای چکاوک
به سوی نور ایمان و شهادت
نبرد سرمچاران دلاور
از برای اهتزاز بیرق حق و سعادت
یارمحمدزهی - خاش
yarmohamadzehii@yahoo.com
"کنفسیوس"
برای هر کس سه راه وجود دارد:
راه اول از اندیشه می گذرد، این والاترین راه است.
راه دوم از تقلید می گذرد این آسان ترین راه است.
راه سوم از تجربه می گذرد ، این تلخ ترین راه است
آزاد بلوچ
سر در گریبان بیهود گیها
زبانه میزند آتش اندیشه های محکوم
این بار نه سودای صعود آفریننده فردایم خواهد بود و نه هراس سقوط مرا به سوگواری
زبانه میزند آتش اندیشه های محکوم
این بار نه سودای صعود آفریننده فردایم خواهد بود و نه هراس سقوط مرا به سوگواری
دیروزهایم خواهد خواند.
منم مردی در بند ولی آزاد و رها یم از لحظه.
منم مردی در بند ولی آزاد و رها یم از لحظه.
من سیراب باز گشته ام از سراب
و دیگر پاسخی نخواهم جست پرسشی را
من انتها را ز ابتدا در اغوش کشیده ام و...
آزاد بلوچ
فریاد
خانه ام آتش گرفته ست ، آتشی جانسوز
هر طرف می سوزد این آتش
پرده ها و فرشها را ، تارشان با پود
من به هر سو می دوم گریان
در لهیب آتش پر دود
وز میان خنده هایم تلخ
و خروش گریه ام ناشاد
از دورن خسته ی سوزان
می کنم فریاد ، ای فریاد ! ای فریاد
خانه ام آتش گرفته ست ، آتشی بی رحم
همچنان می سوزد این آتش
نقشهایی را که من بستم به خون دل
بر سر و چشم در و دیوار
در شب رسوای بی ساحل
وای بر من ، سوزد و سوزد
غنچه هایی را که پروردم به دشواری
در دهان گود گلدانها
روزهای سخت بیماری
از فراز بامهاشان ، شاد
دشمنانم موذیانه خنده های فتحشان بر لب
بر من آتش به جان ناظر
در پناه این مشبک شب
من به هر سو می دوم ، گریان
گریان ازین بیداد
می کنم فریاد ، ای فریاد ! ای فریاد
وای بر من ، همچنان می سوزد این آتش
آنچه دارم یادگار و دفتر و دیوان
و آنچه دارد منظر و ایوان
من به دستان پر از تاول
این طرف را می کنم خاموش
وز لهیب آن روم از هوش
ز آندگر سو شعله برخیزد ، به گردش دود
تا سحرگاهان ، که می داند که بود من شود نابود
خفته اند این مهربان همسایگانم شاد در بستر
صبح از من مانده بر جا مشت خاکستر
وای ، آیا هیچ سر بر می کنند از خواب
مهربان همسایگانم از پی امداد ؟
سوزدم این آتش بیدادگر بنیاد
می کنم فریاد ، ای فریاد ! ای فریاد !
مهدی اخوان ثالث
گفتار سوم از کتاب درد کویر
مطلبی را که در ذیل خواهید خواند گفتار سوم از کتاب" درد کویر" برگرفته شده از حقایقی دردناک که در بلوچستان بوقوع پیوسته است می باشد ، این کتاب هم اکنون در دست نگارش است اما بنا به ضرورت زمان و مشورت دوستان لازم دانستیم در حین نگارش در اختیار عموم قرار گیرد . از خوانندگان گرامی خواهشمندیم با ارسال شرح حالهایی از بیدادها و ظلمهایی که در بلوچستان روی داده است و نیز با پیشنهادات و انتقادات خویش ما را یاری نمایند. یارمحمدزهی - خاش
گفتار سوم از کتاب درد کویر
درد کویر را چه می باید؟سوزاین سرزمین را چه می باید؟چشمان بی نور و مردم خموشش را چه؟مرحمی، مرحمی می باید تا تسلی دردش ، بارشی تا از سوزش بکاهد ، تشعشعی تا چشمان خلقش را بگشاید و فریادی به بلندی تفتانش بر بالین خفتگاننه دردی بر درد دیگر،نه باران گلوله بر خلقش،و نه چشم برق افریط پیر ونعره دشنه جلاد بر قلب فرزندانش.باز دردی دیگرازقلب کویر، ویرانه سرای زاهدان ، قتلگاه مردم بلوچ.باز قلب کویر در جولان جلادان ، جلادان مار بردوشی که به دنبال قربانی خویش در کوچه پس کوچه های زاهدان پرسه می زنند تا عطش مارهای بر دوششان را سیراب کنندآنانی که دیگر رنگ خون در کتمان سیرابشان نمیکند وتنها نعره ای گستاخانه از جنایتشان در پیش دیدگان خلق را برای سیرابیشان می طلبند افسار گسیخته به دنبال ارضای خویشند وتا گرمی خون بی گناهی را در پیش روی خلق خاموش حس نکنند نمی آرامندو امشب ، امشب قرعه مرگ به نام که خواهد بود.دوم بهمن سال یکهزارو سیصد هشتاد وچهار، زاهدان خیابان خرمشهر مقابل نمایشگاه اتومبیل قصر.سه نوجوان از طایفه نوتی زهی روح الله شانزده ساله کلاس دوم دبیرستان، عبدالله ، سال اولی بود و تازه دبیرستان را تجربه میکرد وی تنها پانزده سال داشت
و مسعود که تمام حواس و فکرش را معطوف کنکوری کرده بود که در پیش داشت .آن شب آن سه به سمت بیمارستانی که عموزاده شان در آن بستری بود در حرکت بودنند تا روح الله به پرستاری عموزاده اش شب را دربیمارستان سپری کند که ناگهان در جلوی ددان تشنه به خون خامنه ای نمایان شدند تا دژخیمان ، بی لحظه ای درنگ با قصاوتی بی انتها سوار بر پژوی سیاه رنگ به آنان بزنند و نقش بر زمینشان کنند مزدوران بعد از زمین خوردن آن سه به سرعت اسلحه به دست از ماشین پیاده شدند وبه سمت آنان دویدند ، از نفرتی که در چشمانشان میشد دید معلوم بود که از آن سربازان گمنام امام زمانند ومغز پوکشان را که یقین دارم بیشتر از روح و ذات چرکینشان نیازی به شستشو نداشته آنچنان با خرافات و نفرت و دروغ شستشو داده و دروازه های شرافت و انسانیت قلبشان را با قفلهای سنگین تعصب و نفرت مسدود کرده بودند که دیگر هیچ امیدی حتی کوچک به نفوذ شفقت و انسانیت به این قلب های متعصب و لبریز از باورهای تهی نبود ، تعصب بر باوری که چشمان انسانی آنان را کور کرده و خوی وحشی گری و درندگی آنان را تا اعماق قلب ناپاکشان رسوخ داده بود و انسانیتشان را تا ژرفای دره های رذالت نزول.
عبدالله که هنوز از ضربه ای که به علت زمین خوردن به سر او اصابت کرده بود گیج و منگ بود دستانش را به زمین گذاشت و سعی به بلند شدن نمود که ناگهان هیبت شوم دژخیم به روی او سایه افکند وبا قنداق تفنگ وحشیانه به صورت نوجوانی پانزده ساله کوبید تا وی قبل از برخاستن با فریاد (آخ) باز به زمین بخورد.دژخیم ضربات را پی در پی به او وارد نمی کرد و به او اندکی فرصت می داد تا به خود آید و بعد ضربه بعدی را به سر و صورت خونین آن نوجوان مظلوم بلوچ می کوبید تا خوی درندگی خویش را کاملا ارضا کند، چند ثانیه ای گذشت و عبد الله لحظه ای به خود آمد و صورتش را به سمت زمین چرخانید و دندانهای شکسته و خونالودش را به زمین ریخت که ناگهان دوباره همه چیز جلوی چشمانش سیاه گشت آری ضربه ای دیگر بر پشت سرش سبب شد که با صورت به زمین بخورد تا گیج و مبهوت و متعجب بگوید که "چرا می زنی مگر من چکار کردم؟"و جوابهای نا معقول و نیش دارمملو از ناسزا بشنود.
مزدور آنقدر تا قنداق به سر عبدالله کوبید که وی لحظه ای از هوش رفت و او فرصت کرد که به همقطاران جانیش که در حال جنایت بودند بنگرد، بنگرد که روح الله چگونه درحالتی که بر روی زمین افتاده تقلا می کند که چگونه با وحشت دست وپا می زند و به عقب می رود تا جانش را از چنگال دژخیم افسار گسیخته که با سر نیزه به جانش افتاده بود برهاند اما نتوانست و دژخیم سر نیزه را در سینه نوجوان شانزده فرو کرد وبا دست دیگر زیر چانه او را گرفت و دشنه را از بالای سینه تا شکم وی کشید تا با شکاف خوردن سینه روح الله خون پاکش به روی صورت کریه دژخیم بپاشد و گرمای خونی پاک از عطش درنده خویی او اندکی بکاهد.مسعود با اینکه خود زیر ضربات پی در پی قنداق نیمه جان گشته بود هنوز نگران دوستانش بود وهر وقت به سمت آنها می نگریست دژخیم با نفرت بیشتری به او ضربه می زد اما همچنان او نگاهش را به یاران دوخته بود که دیگر دژخیم نتوانست خود را کنترل کند و با نفرتی بی انتها او را پی در پی هدف گلوله قرار داد .عبد الله که لحظه ای بی هوش شده بود از صدای شلیک دژخیم چشمانش را گشود تا انتظار دژخیمی را که در بالای سرش ایستاده بود به پایان رساند.آن مزدور پلید با نفرت و خشم به نوجوان پانزده ساله نگریست و با قصاوتی ناباورانه به بدن نحیف آن نوجوان شلیک کرد .آن مزدوران بعد از تیرهای خلاصی اجساد به خون غلطیده آنان را در جلوی دیدگان مردم به روی زمین کشانیدند تا اهل زمین و آسمان را به تماشای تبلور جنایت و رذالت بنشانند
یارمحمدزهی - خاش
پس غیرتمان کجاست؟
دردی بسیار سنگین قلبم را می فشارد و تردیدی که به نوشتن دارم دستان غیرتم را می لرزاندچه بگویم ؟به خدا سوگند غیرتم مجالم نمی دهد که از این بی غیرت مردمان بگویم!آنان که بی حیائی را به حد کمال رسانیده اند؛آنانی که بی شرمانه به غیرتمان زهرخند می زنند؛آنانی که در برابر دیدگانمان به خواهرانمان تجاوز می کنند و ما را بی غیرت می نامند؛آنانی که خواهران و مادرانمان را می ربایند و بعد از چندین روز تجاوز بی رحمانه قطعه قطعه و در پلاستیکهای زباله بسته بندی وگستاخانه در جلوی درب کاشانه مان رها می کنند.تا کی به این نامحرمان اجازه دهیم تا چشم تجاوز را بر عفت خواهران پاک و معصوممان بدوزند و دست تعدی بر آنان دراز کنند.الله اکبرپس غیرتمان کجاست؟تا کی بی تفاوت به آنان اجازه دهیم در دیارمان بلوچستان بتازند و ما فقط به نظاره جنایتشان بنشینیم؟تا کی شاهد تخریب خانه های پروردگارمان باشیم و هیچ نگوئیم؟تا کی به قتل عام برادران و خواهرانمان بی تفاوت باشیم؟به خدا سوگند اگر به این سکوت ننگین ادامه دهیم این بار قرعه ذلت و تجاوز به ناموس در خانه ما را نیز خواهد کوبید.هنگامیکه آنان بی شرمانه به تمامی مقدسات و حتی پیامبرمان توهین می کنند و همسر محبوبش ام المومنین را ( العیاذ بالله ) لقب فاحشه می دهند و ما باز سکوت می کنیم ! این بار عذاب الهی بر ما نازل خواهد شد و همین شیاطین مادران و خواهرانمان را از خانه هایمان به برون کشیده و به کنیزی خواهند برد.ای مردمای برادرانای مسلماناناگر با دشمنان خدا نمی جنگید با متجاوزان به ناموستان بجنگیدبه خدا سوگند که جهاد فرض عین استبه خدا قسم تمام این متجاوزان واجب القتلند. تمامشانکجائید ای مسلمین که ببینید در دیار بلوچستان این مشرکان زابلی خانه های خدا را تخریب می کنند ، به کتاب الله بی حرمتی کرده و به فاضلاب می اندازندش ، به ناموس مسلمین تعدی و به حرمت محمد رسول الله ( صلی الله علیه و سلم ) توهین می کنند.یاایها المسلمون فجروهم و اخرجوا هولاء المشرکین من دیارنا ، دیار الاسلامجای جای بلوچستان را به آتش بکشید و منفجر کنید این زابلیهای مشرک را و در دیوار بلوچستان را به تکه پاره های تن کثیفشان مزین کنید ؛ بکشید از این متجاوزان دین و ناموس ای فرزندان بلوچستانمگر عبدالمالک کیست ؟!او نیز فرزندی از فرزندان این مرز و بوم است که مرگ باعزت را بر زندگی با ذلت ترجیح و در مقابل این همه ظلم و تجاوز و تعدی بپاخواسته است.سوگند به ذات الله که تنها وظیفه او نیست که وظیفه تک تک ماست جهاد فی سبیل الله برای دفاع از دین و ناموس و وطن مسلمین.دیگر جای درنگ و تردید نیست ؛ قتل عام کنید از این بی شرفان زابلی و شرافت و عزتتان را باز پس ستانید ، گروه گروه شوید و اسلحه بردارید و بکشید این مشرکان را و بدانید که هیچ قدرتی جلودارتان نخواهد بود ، به والله نخواهد بود چرا که پروردگارتان با شماست و او شما را نصرت و مدد خواهد کرد.و ان تنصروا الله ینصرکم و یثبت اقدامکم......و ان الله لا یخلف المیعادبلوچستان را جبهه و کوههای سر به فلک کشیده اش را سنگر کنید به خدایتان اعتماد کنید و مگذارید دینتان ، غیرتتان و ناموستان را این مشرکین بستانند
.و علی الله فلیتوکل المومنون
چه بگویم
ز کدامین واژه
واژه امید
که خویشش ناامید است
و یا حقیقت
که حاشایی بیش نیست
و باد
و من
بار بر دوشمان
خسته ایم
خستگی دیروز و تنهایی امروز
و سکوت و سکوت
وباز هم سکوت ...
و تقلا
پشت دیوار استبداد
تقلا با پنجه های خونین
و آخرین رقص
رقص در خویشتن
و آخر فریاد آخر
که شاید گوشی شنود
ویا تنی حس کند
همچون من
همچون منی که درد را در ذره ذره وجودم حس کردم
و رفتم .
آزاد بلوچ
من بلوچم
من بلوچم
سرزمینم اینجاست
زادگاه پدرم
اهل این شهر به خون آلوده به جنون آلوده
اهل این اهلی در چنگ وحوش ز تقلا به خروش افتاده
اهل این کوه بلندم تفتان که عجیبانه به جوش افتاده
اهل جولنگه این قوم ددان که غریبانه به خون افتاده
من بلوچم
خشم در کالبدم ریشه دوانده
بغض خونین ز غم یارانم در گلویم مانده
یاورانم بر دار تنشان آویخته
یا که خون آنها در دیارم ریخته
یا که در بند شیاطین زمان در بندند به اصولی که اصول آنهاست
من بلوچم
اهل این دشت کویر
در شبانگاه بیابان مانده ام
نه به پیش و نه پسم راهی هست
نه دگر راهی هست
که دگر راهی هست
می توان باز در این دشت به خون آلوده
به امیدی دل بست
سر سودا زده پر خون را به در بند رهایی زد و بشکست
و به امید رهایی دست در سینه این دیو سیه مود نهاد
و دل سنگش را همچو دلهای چکاوک به تن خاک سپرد
گه دگر بلبل خوشخوان ز غم مرگ برادر به سکوت تن مسپارد
که برادر تکه های خواهرش را ز زباله مکشاند
و شبانگاه به قبری مسپارد
که دگر مادرمان اشک مبارد
و مگوید
که چرا من بلوچم
من بلوچم
بر خلاف سهراب
قبله ام ناموسم
جانمازم خاکم
شرفم تیر و کمان
خون سجاده من
من وضو با فوران چشمه خون پلیدان گیرم
و نمازم راسر تفتان بلندوقتی خواهم خواند
که دگر مادرمان اشک مبارد
و مگوید
که چرا
من بلوچم
یارمحمدزهی -خاش
چه راهی جز خروج سرمچاران
در این دریای خون لاله زاران
در این دشت کویر سوگواران
در این جنگل سرای سربداران
چه راهی جز خروج سرمچاران
بپا خیزید ای مردان بی باک
دلاور مردمان خطه پاک
که اینک وقت جنگی بی امان است
حقوق و خون خلقم پایمال است
چه گویم از کدامین درد فریاد
ز خونابه ز این بیداد بیداد
بیا بنگر که حق مادر این بود
تعدی بر سر خواهر چنین بود
چه شد آن یال و کوپالت دلاور
صدای تیر و شلاقت دلاور
چه شد آن تیغ تیز مرگبارت
صدای بلبل خوشخوان یارت
بیا بر خیز و شمشیرت بغران
به تیغ تیزگردن را ببران
بتازان اسب عزت را که جنگ است
که اینک وقت بیداد تفنگ است
بپا خیزید ای مردان بی باک
دلاور مردمان خطه پاک
که اینک بلوچستان به جنگ است
نبردی پر خروش و بی درنگ است
یار محمدزهی- خاش
yarmohamadzehii@yahoo.com
رویا
مطلبی را که در ذیل خواهید خواند گفتار دوم از کتاب" درد کویر" برگرفته شده از حقایقی دردناک که در بلوچستان بوقوع پیوسته است می باشد ، این کتاب هم اکنون در دست نگارش است اما بنا به ضرورت زمان و مشورت دوستان لازم دانستیم در حین نگارش در اختیار عموم قرار گیرد . از خوانندگان گرامی خواهشمندیم با ارسال شرح حالهایی از بیدادها و ظلمهایی که در بلوچستان روی داده است و نیز با پیشنهادات و انتقادات خویش ما را یاری نمایند. یارمحمدزهی - خاش
yarmohamadzehii@yahoo.com
گفتار دوم از کتاب" درد کویر" رویا
دخترک دوازده ساله بلوچ ، رویا سارانی اهل زاهدان با جست و خیزهای کودکانه و رویاهای بچه گانه و دلی سرشار ازعشق و محبت ، نا آشنا با درد کویرش، در شبی ظلمانی به تاریکی عدم که نفیری منفورتر ازسکوتمان را در دل خویش پنهان کرده بود با قلبی پر نور به وسعت خورشید کویری وعشقی جان سوز به داغی ریگهایش به انتظار فردا ،چهارشنبه بیست و ششم اردیبهشت ماه یکهزار و سیصد وهشتاد و شش لحظه ها را برای رسیدن اولین آزمون عمرش سپری می کرد او می خواست با قبولی در این آزمون به مادرش اثبات کند که ازصمیم قلب کوچکش به او عشق می ورزد
و فردا ، با طلوع خونینش بر بام آسمان، گویی صور اسرافیل را در قلب رویاها دمیده اند
اینک لحظه آزمون و شاید هم آزمودن ،آری آزمودن عشق و نفرت در این مکاره بازار ناپاک دلان ...
رویا بی خبر از آنکه هیبتی شوم بر معصومیت رویاهایش سایه افکنده به جلسه آزمون رفت تا امتحانش را با موفقیت پشت سر بگذارد ،شورو حالی بس عجیب در دلش حکمفرما بود گویی چشمانی شوم به درهم شکستن رویاهای کودکی چشم دوخته است و او همچنان در رویای کودکانه اش غوطه ور به سوالات آزمون چشم دوخته و یکی پس از دیگری به آنها پاسخ می داد تا آخرین سوال و آخرین جواب
شادمان لحظه ها را سپری میکرد تا به مادرش برسد و به او بگوید که "بیخودی دلشوره داشتی مامان امتحانمو خوب دادم"
حدود ساعت شش و نیم مادر به الیاس برادر رویا گفت که به دنبال خواهرش برود ،الیاس هم که خیلی مشتاق بود تا بداند که آیا خواهر کوچکش امتحانش را با موفقیت پشت سر گذاشته است یا نه ، به سرعت خودش را به جلسه امتحان رسانید، حدود ده دقیقه ای منتظر ماند که ناگهان خواهرش را در حالی که لبخندی حاکی از موفقیت بر لب داشت دید که از درب سالن امتحانات به بیرون می آید ،وقتی خواهرش نزدیکتر شد به شوخی گفت: " بازم امتحانتو خراب کردی، آره ؟!... رویا جواب داد:" نخیرم من که مثل شما پسرا تنبل نیستم ..." لبخندی زد و سوار ماشین شد الیاس هم که از موفقیت خواهرش به وجد آمده بود به سرعت به سمت خانه به حرکت افتاد در راه برادر لحظه ای در برق چشمان پاک رویا خیره شد غافل از پیامی که راوی وداعی خونین بود
در راه بازگشتشان ناگهان مزدوران رژیم که متوجه سن کم الیاس شده بودند (الیاس هفده ساله بود) با روشن کردن آژیر به دنبال او افتادند ، الیاس شکه شده بود و چون نداشتن گواهینامه در سرزمینش را بسان جرمی سنگین می پنداشت وهمچنین رعب و وحشتی که بعنوان یک شهروند بلوچ از پلیس!!! داشت تنها به فکر فرار از چنگالشان و پناه بردن به خانه افتاد و به سمت خانه اش که در چند دقیقه ای آنجا قرار داشت گریخت و ماشین مزدوران همچنان به دنبال او
پدرش که از دلشوره ای عجیب رنج می برد نتوانسته بود در خانه بماند و در خارج منزل منتظر بچه هایش ایستاده بود که ناگهان پسرش را دید که به سرعت به سمت او می آید و مزدوران هم به دنبالش . رویا و الیاس به محض رسیدن به خانه و دیدن پدرشان پیاده شدند ، در آنطرف هم مزدور نیروی انتظامی ستوان کشتگراسلحه بدست پیاده شد
سکوت در لحظه ای حکمفرمای حریم کودکانه رویا و همه رویاهای زخمی گیتی گشته بود ،قلب زمان دیگر نمی تپد ، گویا خورشید کویر در سوگ حادثه ای قریب در خود میسوخت و می گداخت. رویا که از دیدن کشتگر وحشت زده شده بود به سمت پدر شروع به دویدن کرد و الیاس در حالی که دستانش را از ترس بالا برده بود در جایش خشکش زد پدرنیز به سمت دخترکش می دوید تا با در آغوش گرفتنش به او بفهماند که جای هیچ گونه نگرانی نیست ، کشتگر که از بلوچ بودن آنان مطمئن شده بود بر لبان کبود رنگش زهرخندی پدیدار شد و با قساوتی ناباورانه به سمتشان شلیک کردو همچنان شلیک ، شلیکهای پی در پی ، تا جایی که گلوله در تفنگ بود شلیک کرد و باز هم شلیک ...
.
در یکسو زهرخند پر از نفرت سربازان که از عملکرد وحشیانه رئیسشان درحال وجد بودند ودهن باز ودندانهای زرد و به هم فشرده کشتگراز نفرت و خشم و در سوی دیگر جنایت کشتگر که در یک طرف سینه الیاس را هدف قرار داد و در سمتی دیگردندان کینه توزیش قلب پاک و کوچک رویایی که به سمت پدرش میدوید را درید ، تا دخترک در جلوی پاهای پدرش با صورت به زمین بخورد
مادر رویا باشنیدن صدای گلوله ها سراسیمه از خانه بیرون آمد ، مادربهت زده، با ظاهری آشفته و قلبی مالامال از هراس و نفسی در سینه حبس به سان شخصی مسحور ، رویایش را دید که در خون پاک خویش غلطیده است ، توان حرکت و رویارویی با حقیقت از وی سلب شده بود ، قدم لرزانش را پیش نهاد اما نگاه رویا دیگر او را نمی دید ، دیگر رویا در آغوشش نبود، قلب رویایش دیگر نمی تپید ، این بار رویایش با قلبی بی تپش وتنی بی تحرک زمین سرد و خون گرمش را در آغوش گرفته بود
آری چند گلوله، چند گلوله با هزاران کینه و نفرت، قلبی کوچک و مهربان ، کوچک و سرشار از عشق را بی تپش کرد و دستان بی رحم و جنایتکار دژخیم خامنه ای باری دیگر رویایی را برای همیشه از مادر جدا نمود و دستان لرزان مادر ، بی قرار و بی رمق قصد برچیدن آن گلبرگهای سپید که بر سوگ سیاه زمین پراکنده شده بود می کرد . گلبرگهای سپیدی که در دیده او به رخت عروسی رویای پرپر شده اش می مانست
یارمحمدزهی - خاش
yarmohamadzehii@yahoo.com
yarmohamadzehii@yahoo.com
گفتار دوم از کتاب" درد کویر" رویا
دخترک دوازده ساله بلوچ ، رویا سارانی اهل زاهدان با جست و خیزهای کودکانه و رویاهای بچه گانه و دلی سرشار ازعشق و محبت ، نا آشنا با درد کویرش، در شبی ظلمانی به تاریکی عدم که نفیری منفورتر ازسکوتمان را در دل خویش پنهان کرده بود با قلبی پر نور به وسعت خورشید کویری وعشقی جان سوز به داغی ریگهایش به انتظار فردا ،چهارشنبه بیست و ششم اردیبهشت ماه یکهزار و سیصد وهشتاد و شش لحظه ها را برای رسیدن اولین آزمون عمرش سپری می کرد او می خواست با قبولی در این آزمون به مادرش اثبات کند که ازصمیم قلب کوچکش به او عشق می ورزد
و فردا ، با طلوع خونینش بر بام آسمان، گویی صور اسرافیل را در قلب رویاها دمیده اند
اینک لحظه آزمون و شاید هم آزمودن ،آری آزمودن عشق و نفرت در این مکاره بازار ناپاک دلان ...
رویا بی خبر از آنکه هیبتی شوم بر معصومیت رویاهایش سایه افکنده به جلسه آزمون رفت تا امتحانش را با موفقیت پشت سر بگذارد ،شورو حالی بس عجیب در دلش حکمفرما بود گویی چشمانی شوم به درهم شکستن رویاهای کودکی چشم دوخته است و او همچنان در رویای کودکانه اش غوطه ور به سوالات آزمون چشم دوخته و یکی پس از دیگری به آنها پاسخ می داد تا آخرین سوال و آخرین جواب
شادمان لحظه ها را سپری میکرد تا به مادرش برسد و به او بگوید که "بیخودی دلشوره داشتی مامان امتحانمو خوب دادم"
حدود ساعت شش و نیم مادر به الیاس برادر رویا گفت که به دنبال خواهرش برود ،الیاس هم که خیلی مشتاق بود تا بداند که آیا خواهر کوچکش امتحانش را با موفقیت پشت سر گذاشته است یا نه ، به سرعت خودش را به جلسه امتحان رسانید، حدود ده دقیقه ای منتظر ماند که ناگهان خواهرش را در حالی که لبخندی حاکی از موفقیت بر لب داشت دید که از درب سالن امتحانات به بیرون می آید ،وقتی خواهرش نزدیکتر شد به شوخی گفت: " بازم امتحانتو خراب کردی، آره ؟!... رویا جواب داد:" نخیرم من که مثل شما پسرا تنبل نیستم ..." لبخندی زد و سوار ماشین شد الیاس هم که از موفقیت خواهرش به وجد آمده بود به سرعت به سمت خانه به حرکت افتاد در راه برادر لحظه ای در برق چشمان پاک رویا خیره شد غافل از پیامی که راوی وداعی خونین بود
در راه بازگشتشان ناگهان مزدوران رژیم که متوجه سن کم الیاس شده بودند (الیاس هفده ساله بود) با روشن کردن آژیر به دنبال او افتادند ، الیاس شکه شده بود و چون نداشتن گواهینامه در سرزمینش را بسان جرمی سنگین می پنداشت وهمچنین رعب و وحشتی که بعنوان یک شهروند بلوچ از پلیس!!! داشت تنها به فکر فرار از چنگالشان و پناه بردن به خانه افتاد و به سمت خانه اش که در چند دقیقه ای آنجا قرار داشت گریخت و ماشین مزدوران همچنان به دنبال او
پدرش که از دلشوره ای عجیب رنج می برد نتوانسته بود در خانه بماند و در خارج منزل منتظر بچه هایش ایستاده بود که ناگهان پسرش را دید که به سرعت به سمت او می آید و مزدوران هم به دنبالش . رویا و الیاس به محض رسیدن به خانه و دیدن پدرشان پیاده شدند ، در آنطرف هم مزدور نیروی انتظامی ستوان کشتگراسلحه بدست پیاده شد
سکوت در لحظه ای حکمفرمای حریم کودکانه رویا و همه رویاهای زخمی گیتی گشته بود ،قلب زمان دیگر نمی تپد ، گویا خورشید کویر در سوگ حادثه ای قریب در خود میسوخت و می گداخت. رویا که از دیدن کشتگر وحشت زده شده بود به سمت پدر شروع به دویدن کرد و الیاس در حالی که دستانش را از ترس بالا برده بود در جایش خشکش زد پدرنیز به سمت دخترکش می دوید تا با در آغوش گرفتنش به او بفهماند که جای هیچ گونه نگرانی نیست ، کشتگر که از بلوچ بودن آنان مطمئن شده بود بر لبان کبود رنگش زهرخندی پدیدار شد و با قساوتی ناباورانه به سمتشان شلیک کردو همچنان شلیک ، شلیکهای پی در پی ، تا جایی که گلوله در تفنگ بود شلیک کرد و باز هم شلیک ...
.
در یکسو زهرخند پر از نفرت سربازان که از عملکرد وحشیانه رئیسشان درحال وجد بودند ودهن باز ودندانهای زرد و به هم فشرده کشتگراز نفرت و خشم و در سوی دیگر جنایت کشتگر که در یک طرف سینه الیاس را هدف قرار داد و در سمتی دیگردندان کینه توزیش قلب پاک و کوچک رویایی که به سمت پدرش میدوید را درید ، تا دخترک در جلوی پاهای پدرش با صورت به زمین بخورد
مادر رویا باشنیدن صدای گلوله ها سراسیمه از خانه بیرون آمد ، مادربهت زده، با ظاهری آشفته و قلبی مالامال از هراس و نفسی در سینه حبس به سان شخصی مسحور ، رویایش را دید که در خون پاک خویش غلطیده است ، توان حرکت و رویارویی با حقیقت از وی سلب شده بود ، قدم لرزانش را پیش نهاد اما نگاه رویا دیگر او را نمی دید ، دیگر رویا در آغوشش نبود، قلب رویایش دیگر نمی تپید ، این بار رویایش با قلبی بی تپش وتنی بی تحرک زمین سرد و خون گرمش را در آغوش گرفته بود
آری چند گلوله، چند گلوله با هزاران کینه و نفرت، قلبی کوچک و مهربان ، کوچک و سرشار از عشق را بی تپش کرد و دستان بی رحم و جنایتکار دژخیم خامنه ای باری دیگر رویایی را برای همیشه از مادر جدا نمود و دستان لرزان مادر ، بی قرار و بی رمق قصد برچیدن آن گلبرگهای سپید که بر سوگ سیاه زمین پراکنده شده بود می کرد . گلبرگهای سپیدی که در دیده او به رخت عروسی رویای پرپر شده اش می مانست
یارمحمدزهی - خاش
yarmohamadzehii@yahoo.com
درد کویر
مطلبی را که در ذیل خواهید خواند قسمت آغازین از کتاب" درد کویر" برگرفته شده از حقایقی دردناک که در بلوچستان بوقوع پیوسته است می باشد ، این کتاب هم اکنون در دست نگارش است اما بنا به ضرورت زمان و مشورت دوستان لازم دانستیم در حین نگارش در اختیار عموم قرار گیرد . از خوانندگان گرامی خواهشمندیم با ارسال شرح حالهایی از بیدادها و ظلمهایی که در بلوچستان روی داده است و نیز با پیشنهادات و انتقادات خویش ما را یاری نمایند. یارمحمدزهی - خاش
yarmohamadzehii@yahoo.com
درد کویر
پیشگفتار
در بیابان دیارمان آسوده و بی فکر، بی حسی عجیب، با نگاهی کور به سقوط هولناک خورشید شرافت و انهدام عزت همچون منطقی نابینا با دستهای سپید بی خیالی و نه سرخ، در هجوم طلوع تاریکی و فوران ظلم روزها را یکی پس از دیگری بی اندیشه و تفکر سپری می کردیم و نمی دانستیم، نمی دانستیم که در لابلای رویاها و آرزوهای دروغین حقیقتی تلخ بر قله تفتان پیرمان و دل کویر خشکمان آنگونه پر تلعلع رخ می نمایاند و نمی توان دیدش، چرا که توان دیدنمان نبود
آری همگان و همگان نگاهمان به زمین بود و آنچنان در خم و پیچ و نشیب و فرازی که به زندگیمان تحمیل شده بود به دنبال گم کرده راهمان به پایین و بالا سوق داده می شدیم که دیگر فرصت به نگاهی نمی رسید و او همچنان و همچنان تنها بود ،تنها و منتظر، منتظر به نگاهی که شاید ببیندش، که شاید یکی از ما ببیندش، که شاید یکی از همان مردمی که او از دردشان، آهشان، اشکشان و سکوتشان خلق شده بود ببیندش ...
اکنون دیگر خالق از مخلوق روی می گرداند، بی آنکه حتی وجود و هستی مخلوقش را بداند، آری خالق درد کویر ماییم و مخلوقمان حقیقت تلخ درد و رنج هزاران ستم کشیده است ، این بار خالق مخلوقش را حس نمی کند و نمی داند که در حیطه فقر راستینی که خلقش کرده است غوطه ور است و او همچون مردابی لبالب از سیاه آبی آلوده پر، نه تنها چشمانمان را بی رمق کرده و قدرت دیدنمان را گرفته که آزادی نفس کشیدنمان را نیز سلب کرده و تقلایی که برای گریز خویش می کنیم فرصت اندیشیدنمان را ستانده است
در یکی از همین روزهای زیبای جهل، پرتوی خرمن ندانیم را به آتش کشید تا بتوانم از میان شعله های آن به حقایق سنگینی که سالهاست پشت تفتانمان را خمانده و دل بیابان خشکمان را سوزانده با تشعشعات نوپای آتش درونم، که لحظه به لحظه فروزانتر می شود آرام آرام نمایانتر از پیش ببینم و عمق ظلم در بلوچستان را با ذره ذره وجودم حس کنم
باشد تا شاید بتوانم چندی از این حقایق را در این کتاب به شما عزیزان به گونه ای خلاصه شده بازگو کنم
گفتار اول
پیرمردی پنجاه و هفت ساله که با همسر مهربانتراز خویش به همراه چهار دختر و سه پسر و دو نو بیوه عروسش در شهر میرجاوه واقع در هفتادوپنج کیلومتری زاهدان در منزل کرایه کاهگلی خویش می زیست و در سنی که می بایست بیاساید به جای سه مرد برای سه خانواده، خویش و دو پسر جوانمرگش ( که در حادثه ای به ظاهر تصادفی در اتش بنزینی که قرار بود آن روز روزیشان باشد به خاطر شلیک ناجوانمردانه گلوله های دژخیمان سوخته بودند ) با حمل و نقل چندی صندوق نارنگی و اندی کارتن موز از آنسوی مرز تا نزدیکی میرجاوه که هر روز عرق جبینش را همانند اشک مادر فرزندانش روان می کرد به کسب روزی حلال مشغول بود تا شبانگاه، هنگامی که به خانه خویش بازمی گشت نگاه غریبانه نوه ها و فرزندانش به دست خالی او مانند روزهایی که مزدوران رژیم از روی شکم سیری و چاپلوسی اربابانشان مرز را می بستند ناامید نبیند ...
اکنون چندین روز است که مرز را بسته اند و پاهای ناتوان این پیرمرد که به سنگینی جعبه نارنگی به دوشش و پیاده روی طاقت فرسا زیر آفتاب سوزان کویری روزی چندین بار عادت کرده بود ، بیش از پیش درد را در کالبد و استخوانش حس می کرد ، چرا که می دانست دردناکتر از کارش ، نگاه نوه ها و فرزندان گرسنه و بیخبرش است که به انتظار او نشسته اند
آری بیخبر از آنکه مرزیست ، پیرمردیست و پاهای خسته ای که درد درونش غوغا می کند و خدای را ، خدای را به تماشا می کشاند تا به بنده اش بنگرد که در سه کوچه آن سوی منزل خویش با دوست بقالش به درد دل و هم صحبتی پرداخته تا شاید بتواند از بقالی کوچکش خوراکی بخور و نمیر برای چشم براهان وام بستاند اما اینبار زمان زیادی است که مرز را بسته اند و دیگر مرد بقال توان وام دادن به پیرمرد را ندارد و بر خلاف میل باطنی خویش ، جوابی رد به پیرمرد خسته دل می دهد تا باز نگاه گله آمیز پیرمرد به آسمان دوخته شود
راهی نیست ، باید رفت ، پیر مرد زیر لب آن را زمزمه می کرد ، از سمتی که مزدوری نبیند باید رفت ، هرچه زودتر باید رفت ، ناگهان در چشم او خشمی موج زد و با زبان ساده و دهاتی زیر لب زمزمه کرد :" روزی که خدا حلال نموده بنده اش به ما حرام می کند از جانمان چه میخواهید ، بیایید و بزنید و ببرید ، اگر می خواهید بکشیدمان ، نامسلمانان از گشنگی چرا ؟ "
و پیرمرد به سوی کارش به حرکت افتاد اغلب اوقات اینگونه حتی در روزهایی که مرز را کاملا می بستند هم از روی اجبار این کار را می کرد . پیرمرد به راه افتاد و در راه بازگشت در حالی که جعبه ای نارنگی بر دوشش داشت لنگان لنگان قدمی در پیش قدمی دیگر می نهاد و شکر خدای را در زیر لب زمزمه می کرد که تاکنون مزدوری ندیده اش و لحظه لحظه به شادمانی چشم به راهان نزدیک و نزدیکتر می شد تا اینکه صدای ناخراش ایست دژخیمی پیرمرد را سراسیمه نمود و با به یاد آوردن ضربات قنداق دفعه قبل که به چنگالشان افتاده بود شکی که دویدن و فرار از چنگشان را داشت ، به یقین مبدل کرد و در حالی که صندوق نارنگی بر دوشش بود شروع به گریختن نمود و مزدور به دنبالش افتاد
پیرمرد به امید آن می گریخت تا شاید مزدور خسته شود و بگذارد که او برود بعد از حدود صد متری دیگر مزدور تاب دویدن به دنبال پیرمرد را نداشت و نفس نفس زنان ، دست به زانویش گذاشت و پیرمرد را لحظه ای شادمان کرد اما او که این گریز پیرمرد را لگه ننگی به غرور شیطانی خویش می دید و تقلای او برای لقمه نان بدون دادن رشوه را شکست می پنداشت با قساوتی ناباورانه به سوی پیرمرد مسکین شلیک کرد تا پیرمرد بخاطر اصابت گلوله دژخیم به جعبه نارنگی و به زمین ریختن روزیش ناامید شود و از ترس آنکه دیگر بار شلیک دژخیم به خطا نرود مبهوط و متعجب بایستد و به سمت دژخیم بچرخد تا جانش را از چنگال بی رحم او برهاند پیرمرد که دید دیگر گلوله ای به سویش نمی آید به روی پاهای خسته اش که از فرط پیری و خستگی میلرزید زانو زد و دستانش را همانند زمانی که بر سر نماز به شهادت خواندن می نشست به روی زانوانش گذاشت تا دژخیم گمان مکند که پاهای آن دلاور دیروز، امروز از گلوله های او می لرزد مزدور به طرف او به حرکت افتاد و لحظه به لحظه به وی نزدیک و نزدیکتر شد تا که پیکر شمرش در مقابل چشمان کم سوی پیرمرد نمایان شد دژخیم در حالیکه نفرت تمام وجودش را گرفته بود و خشونت در چشمهایش موج میزد در مقابل او ایستاد و لوله تفنگ را به سمتش گرفت پیرمرد به چشمان او نگاهی کرد و لبخندی به انسانیت او که به لجن کشیده بودش زد و باز صدای شلیکهای پی در پی به دشمنی که سلاحش صندوق نارنگی بود عمق رذالت را تا حد اولای خویش پدیدار نمود و دامان شرافت را لکه دار کرد
پیرمرد ناباورانه سرش را به پایین آورد و جای اصابت گلوله را در بدن نحیف خویش دید، دستان لرزانش را ناخودآگاه به روی زخمهای گلوله های جگر سوز دژخیم نهاد و آنان را فشرد، آخرین تقلا برای زنده ماندن ،نه به خاطر این که میل به زنده ماندنش بود که برای چشم براهان، که منتظر او بودند
سه مزدور دیگر که صدای تیراندازی را شنیده بودند سوار بر ماشین به درگیری نزدیک شدند سکوتی مخوف صحرا را فرا گرفته بود مزدوران به پیرمرد ، پیرمرد به سینه شکافته اش و خدا به او می نگریست، ناگهان صدای دژخیم در گوش پیرمرد نجوا کرد : بندازینش پشت ماشین - تو سرش را بگیر که از دهنش داره خون میاد، لباسم نجس میشه - ...
پیرمرد دیگر صدایی نشنید و به سوی پروردگارش پر کشید
یارمحمدزهی - خاش
yarmohamadzehii@yahoo.com
درد کویر
پیشگفتار
در بیابان دیارمان آسوده و بی فکر، بی حسی عجیب، با نگاهی کور به سقوط هولناک خورشید شرافت و انهدام عزت همچون منطقی نابینا با دستهای سپید بی خیالی و نه سرخ، در هجوم طلوع تاریکی و فوران ظلم روزها را یکی پس از دیگری بی اندیشه و تفکر سپری می کردیم و نمی دانستیم، نمی دانستیم که در لابلای رویاها و آرزوهای دروغین حقیقتی تلخ بر قله تفتان پیرمان و دل کویر خشکمان آنگونه پر تلعلع رخ می نمایاند و نمی توان دیدش، چرا که توان دیدنمان نبود
آری همگان و همگان نگاهمان به زمین بود و آنچنان در خم و پیچ و نشیب و فرازی که به زندگیمان تحمیل شده بود به دنبال گم کرده راهمان به پایین و بالا سوق داده می شدیم که دیگر فرصت به نگاهی نمی رسید و او همچنان و همچنان تنها بود ،تنها و منتظر، منتظر به نگاهی که شاید ببیندش، که شاید یکی از ما ببیندش، که شاید یکی از همان مردمی که او از دردشان، آهشان، اشکشان و سکوتشان خلق شده بود ببیندش ...
اکنون دیگر خالق از مخلوق روی می گرداند، بی آنکه حتی وجود و هستی مخلوقش را بداند، آری خالق درد کویر ماییم و مخلوقمان حقیقت تلخ درد و رنج هزاران ستم کشیده است ، این بار خالق مخلوقش را حس نمی کند و نمی داند که در حیطه فقر راستینی که خلقش کرده است غوطه ور است و او همچون مردابی لبالب از سیاه آبی آلوده پر، نه تنها چشمانمان را بی رمق کرده و قدرت دیدنمان را گرفته که آزادی نفس کشیدنمان را نیز سلب کرده و تقلایی که برای گریز خویش می کنیم فرصت اندیشیدنمان را ستانده است
در یکی از همین روزهای زیبای جهل، پرتوی خرمن ندانیم را به آتش کشید تا بتوانم از میان شعله های آن به حقایق سنگینی که سالهاست پشت تفتانمان را خمانده و دل بیابان خشکمان را سوزانده با تشعشعات نوپای آتش درونم، که لحظه به لحظه فروزانتر می شود آرام آرام نمایانتر از پیش ببینم و عمق ظلم در بلوچستان را با ذره ذره وجودم حس کنم
باشد تا شاید بتوانم چندی از این حقایق را در این کتاب به شما عزیزان به گونه ای خلاصه شده بازگو کنم
گفتار اول
پیرمردی پنجاه و هفت ساله که با همسر مهربانتراز خویش به همراه چهار دختر و سه پسر و دو نو بیوه عروسش در شهر میرجاوه واقع در هفتادوپنج کیلومتری زاهدان در منزل کرایه کاهگلی خویش می زیست و در سنی که می بایست بیاساید به جای سه مرد برای سه خانواده، خویش و دو پسر جوانمرگش ( که در حادثه ای به ظاهر تصادفی در اتش بنزینی که قرار بود آن روز روزیشان باشد به خاطر شلیک ناجوانمردانه گلوله های دژخیمان سوخته بودند ) با حمل و نقل چندی صندوق نارنگی و اندی کارتن موز از آنسوی مرز تا نزدیکی میرجاوه که هر روز عرق جبینش را همانند اشک مادر فرزندانش روان می کرد به کسب روزی حلال مشغول بود تا شبانگاه، هنگامی که به خانه خویش بازمی گشت نگاه غریبانه نوه ها و فرزندانش به دست خالی او مانند روزهایی که مزدوران رژیم از روی شکم سیری و چاپلوسی اربابانشان مرز را می بستند ناامید نبیند ...
اکنون چندین روز است که مرز را بسته اند و پاهای ناتوان این پیرمرد که به سنگینی جعبه نارنگی به دوشش و پیاده روی طاقت فرسا زیر آفتاب سوزان کویری روزی چندین بار عادت کرده بود ، بیش از پیش درد را در کالبد و استخوانش حس می کرد ، چرا که می دانست دردناکتر از کارش ، نگاه نوه ها و فرزندان گرسنه و بیخبرش است که به انتظار او نشسته اند
آری بیخبر از آنکه مرزیست ، پیرمردیست و پاهای خسته ای که درد درونش غوغا می کند و خدای را ، خدای را به تماشا می کشاند تا به بنده اش بنگرد که در سه کوچه آن سوی منزل خویش با دوست بقالش به درد دل و هم صحبتی پرداخته تا شاید بتواند از بقالی کوچکش خوراکی بخور و نمیر برای چشم براهان وام بستاند اما اینبار زمان زیادی است که مرز را بسته اند و دیگر مرد بقال توان وام دادن به پیرمرد را ندارد و بر خلاف میل باطنی خویش ، جوابی رد به پیرمرد خسته دل می دهد تا باز نگاه گله آمیز پیرمرد به آسمان دوخته شود
راهی نیست ، باید رفت ، پیر مرد زیر لب آن را زمزمه می کرد ، از سمتی که مزدوری نبیند باید رفت ، هرچه زودتر باید رفت ، ناگهان در چشم او خشمی موج زد و با زبان ساده و دهاتی زیر لب زمزمه کرد :" روزی که خدا حلال نموده بنده اش به ما حرام می کند از جانمان چه میخواهید ، بیایید و بزنید و ببرید ، اگر می خواهید بکشیدمان ، نامسلمانان از گشنگی چرا ؟ "
و پیرمرد به سوی کارش به حرکت افتاد اغلب اوقات اینگونه حتی در روزهایی که مرز را کاملا می بستند هم از روی اجبار این کار را می کرد . پیرمرد به راه افتاد و در راه بازگشت در حالی که جعبه ای نارنگی بر دوشش داشت لنگان لنگان قدمی در پیش قدمی دیگر می نهاد و شکر خدای را در زیر لب زمزمه می کرد که تاکنون مزدوری ندیده اش و لحظه لحظه به شادمانی چشم به راهان نزدیک و نزدیکتر می شد تا اینکه صدای ناخراش ایست دژخیمی پیرمرد را سراسیمه نمود و با به یاد آوردن ضربات قنداق دفعه قبل که به چنگالشان افتاده بود شکی که دویدن و فرار از چنگشان را داشت ، به یقین مبدل کرد و در حالی که صندوق نارنگی بر دوشش بود شروع به گریختن نمود و مزدور به دنبالش افتاد
پیرمرد به امید آن می گریخت تا شاید مزدور خسته شود و بگذارد که او برود بعد از حدود صد متری دیگر مزدور تاب دویدن به دنبال پیرمرد را نداشت و نفس نفس زنان ، دست به زانویش گذاشت و پیرمرد را لحظه ای شادمان کرد اما او که این گریز پیرمرد را لگه ننگی به غرور شیطانی خویش می دید و تقلای او برای لقمه نان بدون دادن رشوه را شکست می پنداشت با قساوتی ناباورانه به سوی پیرمرد مسکین شلیک کرد تا پیرمرد بخاطر اصابت گلوله دژخیم به جعبه نارنگی و به زمین ریختن روزیش ناامید شود و از ترس آنکه دیگر بار شلیک دژخیم به خطا نرود مبهوط و متعجب بایستد و به سمت دژخیم بچرخد تا جانش را از چنگال بی رحم او برهاند پیرمرد که دید دیگر گلوله ای به سویش نمی آید به روی پاهای خسته اش که از فرط پیری و خستگی میلرزید زانو زد و دستانش را همانند زمانی که بر سر نماز به شهادت خواندن می نشست به روی زانوانش گذاشت تا دژخیم گمان مکند که پاهای آن دلاور دیروز، امروز از گلوله های او می لرزد مزدور به طرف او به حرکت افتاد و لحظه به لحظه به وی نزدیک و نزدیکتر شد تا که پیکر شمرش در مقابل چشمان کم سوی پیرمرد نمایان شد دژخیم در حالیکه نفرت تمام وجودش را گرفته بود و خشونت در چشمهایش موج میزد در مقابل او ایستاد و لوله تفنگ را به سمتش گرفت پیرمرد به چشمان او نگاهی کرد و لبخندی به انسانیت او که به لجن کشیده بودش زد و باز صدای شلیکهای پی در پی به دشمنی که سلاحش صندوق نارنگی بود عمق رذالت را تا حد اولای خویش پدیدار نمود و دامان شرافت را لکه دار کرد
پیرمرد ناباورانه سرش را به پایین آورد و جای اصابت گلوله را در بدن نحیف خویش دید، دستان لرزانش را ناخودآگاه به روی زخمهای گلوله های جگر سوز دژخیم نهاد و آنان را فشرد، آخرین تقلا برای زنده ماندن ،نه به خاطر این که میل به زنده ماندنش بود که برای چشم براهان، که منتظر او بودند
سه مزدور دیگر که صدای تیراندازی را شنیده بودند سوار بر ماشین به درگیری نزدیک شدند سکوتی مخوف صحرا را فرا گرفته بود مزدوران به پیرمرد ، پیرمرد به سینه شکافته اش و خدا به او می نگریست، ناگهان صدای دژخیم در گوش پیرمرد نجوا کرد : بندازینش پشت ماشین - تو سرش را بگیر که از دهنش داره خون میاد، لباسم نجس میشه - ...
پیرمرد دیگر صدایی نشنید و به سوی پروردگارش پر کشید
یارمحمدزهی - خاش
اشتراک در:
پستها (Atom)