بايد امشب بروم.
كه به اندازه پيراهن تنهايي من جا دارد، بردارم
و به سمتي بروم
كه درختان حماسي پيداست،
رو به آن وسعت بيواژه كه همواره مرا ميخواند.
سهراب سپهری
زندگی ات را دیدی حل می شود با جنجالی اسرار آمیز
در هیزم که تحلیل می رود در جرقه و شعله
بعد در سکوت ودر دود میرود ازدست
و از خویش میپرسی: آیا گرما بخشید؟
آیا شناخت یکی از شکلهای آتش را ؟
آیا سوخت و روشنایی دا د با شعله اش
گر چنین نیست همه چیز بیهوده است
دود و خاکستر بخشیدنی نخواهند بود
برای اینکه تاریکی را فتح نکردند
همچو هیزم که میسوزد در خانه ای تهی
یا غاری پر از مردگان ....
خوزه امیلیو پاچکو
راحت بخواب ای شهر ! آن دیوانه مرده ست
در پیله ی ابریشمش پروانه مرده ست
در تنگ دیگر شور دریا غوطه ور نیست
آن ماهی دلتنگ ، خوشبختانه مرده ست
یک عمر زیر پا لگد کردند او را
اکنون که می گیرند روی شانه مرده ست
گنجشک ها ! از شانه هایم برنخیزید
روزی درختی زیر این ویرانه مرده ست
دیگر نخواهد شد کسی مهمان آتش
آن شمع را خاموش کن ! پروانه مرده ست
فاضل نظری
هوا بس ناجوانمردانه سردست ... آی ...
سرها در گریبان است .
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را .
نگه جز پیش پا را دید ، نتواند ،
که ره تاریک و لغزان است .
وگر دست محبت سوی کس یاری،
به اکراه آورد دست از بغل بیرون ،
که سرما سخت سوزان است .
نفس کز گرمگاه سینه می آید برون، ابری شود تاریک .
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت .
نفس کاینست ، پس دیگر چه داری چشم ز چشم دوستان دور یا نردیک؟
مسیحای جوانمرد من! ای ترسای پیر پیرهن چرکین!
هوا بس ناجوانمردانه سردست ... آی ...
دمت گرم و سرت خوش باد !
سلامم را تو پاسخ گوی ، در بگشای !
منم من ، میهمان هر شبت ، لولیوَش مغموم .
منم من ، سنگ تیپا خورده رنجور .
منم ، دشنام پست آفرینش ، نغمه ناجور
نه از رومم، نه از زنگم ، همان بی رنگ بی رنگم .
بیا بگشای در ، بگشای، دلتنگم.
حریفا ! میزبانا! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد.
تگرگی نیست ، مرگی نیست .
صدائی گر شنیدی صحبت سرما و دندان است .
من امشب آمدستم وام بگذارم.
حسابت را کنار جام بگذارم .
چه می گوئی که بیگه شد ، سحر شد ، بامداد آمد ؟
فریبت می دهد بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست .
حریفا ! گوش سرما برده است این ، یادگار سیلی سرد زمستان است .
و قندیل سپهر تنگ میدان . مرده یا زنده ،
به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود ، پنهان است .
حریفا! رو چراغ باده را بفروز شب با روز یکسان است .
سلامت را نمیخواهند پاسخ گفت.
هوا دلگیر ، درها بسته ، سرها در گریبان ، دستها پنهان ، نفسها ابر ،
دلها خسته و غمگین ،
درختان اسکلتهای بلور آجین ،
زمین دلمرده ، سقف آسمان کوتاه ،
غبار آلوده ، مهر و ماه ،
زمستان است ...
مهدی اخوان ثالث
شعری از احمد شاملو
من اميدم را در يأس يافتم
مهتابم را در شب
عشقم را در سال بد يافتم
و هنگامي كه داشتم خاكستر مي شدم
گر گرفتم
زندگي با من كينه داشت
من به زندگي لبخند زدم
خاك با من دشمن بود
من بر خاك خفتم
چرا كه زندگي سياهي نيست
چرا كه خاك خوب است
آشیانم، داده بر باد
ای خدا، ای فلک، ای طبیعت
شام تاریک ما را سحر کن!
نو بهار است، گل به بار است
ابر چشمم، ژاله بار است
این قفس، چون دلم، تنگ و تار است.
شعله فکن در قفس ای آه آتشین
دست طبیعت گل عمر مرا مچین!
جانب عاشق نگه ای تازه گل، از این
بیشتر کن! بیشتر کن! بیشتر کن!
مرغ بیدل، شرح هجران،
مختصر، مختصر کن!سر من فداي راهي كه سوار خواهي آمد
به لبم رسيده جانم، تو بيا كه زنده مانم
پس از آنكه من نمانم، بهچه كار خواهي آمد
غم و قصه فراقت بكشد چنان كه دائم
اگرم چو بخت روزي بهكنار خواهي آمد
منم و دلي و آهي، ره تو درون اين دل
مرو ايمن اندر اين ره كه فگار خواهي آمد
همه آهوان صحرا سر خود گرفته بر كف
بهاميد آنكه روزي به شكار خواهي آمد
كششي كه عشق دارد، نگذاردت بدينسان
بهجنازه گر نيايي، به مزار خواهي آمد!
بهيك آمدن ربودي، دل و دين و جان خسرو
چه شود اگر بدينسان دو سه بار خواهي آمد
"امير خسرو دهلوي