برای رسیدن به دور دست ها، باید از نزدیکی ها گذشت، اما رسیدن به نزدیکی ها به سهولت میسر نیست.
کریستین بوبن

حقیقت زندگی چه دشوار است برای آن مشتاق مرگ،

که به خاطر دیگران زندگی می کند.


جبران خلیل جبران

بايد امشب بروم.

بايد امشب چمداني را
كه به اندازه پيراهن تنهايي من جا دارد، بردارم
و به سمتي بروم
كه درختان حماسي پيداست،
رو به آن وسعت بي‌واژه كه همواره مرا مي‌خواند.

سهراب سپهری

این روزها حق با همه هست!...

زیاد سر به سر این خیابان نگذارید

خسته است و تلخ و روزگار بدی را پشت سر گذاشته

این خیابان خودش را به حد کافی گناهکار می داند

از دستش نمی آید "کوچ " کند

و متاسفانه

عوض کردن اسمش هیچ چیز را عوض نمی کند.

زیاد سر به سر این خیابان نگذارید.
هر چه قدر میخواهی زیر باران قدم بزن اینجا چتر ها ههمه وارونه اند...

زندگی ات را دیدی حل می شود با جنجالی اسرار آمیز

در هیزم که تحلیل می رود در جرقه و شعله

بعد در سکوت ودر دود میرود ازدست

و از خویش میپرسی: آیا گرما بخشید؟

آیا شناخت یکی از شکلهای آتش را ؟

آیا سوخت و روشنایی دا د با شعله اش

گر چنین نیست همه چیز بیهوده است

دود و خاکستر بخشیدنی نخواهند بود

برای اینکه تاریکی را فتح نکردند

همچو هیزم که میسوزد در خانه ای تهی

یا غاری پر از مردگان ....

خوزه امیلیو پاچکو

به کجا چنین شتابان ؟
گون از نسیم پرسید
دل من گرفته زینجا
هوس سفر نداری
ز غبار این بیابان ؟
همه آرزویم اما
چه کنم که بسته پایم
به کجا چنین شتابان ؟
به هر آن کجا که باشد به جز این سرا سرایم
سفرت به خیر !‌ اما تو دوستی خدا را
چو ازین کویر وحشت به سلامتی گذشتی
به شکوفه ها به باران
برسان سلام ما را

راحت بخواب ای شهر ! آن دیوانه مرده ست

در پیله ی ابریشمش پروانه مرده ست

در تنگ دیگر شور دریا غوطه ور نیست

آن ماهی دلتنگ ، خوشبختانه مرده ست

یک عمر زیر پا لگد کردند او را

اکنون که می گیرند روی شانه مرده ست

گنجشک ها ! از شانه هایم برنخیزید

روزی درختی زیر این ویرانه مرده ست

دیگر نخواهد شد کسی مهمان آتش

آن شمع را خاموش کن ! پروانه مرده ست

فاضل نظری

سراپا اگر زرد و پژمرده ایم

ولی دل به پاییز نسپرده ایم

می دانی چیست؟در این زندگی دو چیز خوب وجود دارند:

ازادی فکر و ازادی عمل.

...

من شخصا ازادی فکر را ترجیح میدهم

سامرست موام
انسان والا همیشه به شرافت می اندیشد

انسان عادی به اسایش خود........

همیشه قفل مانده ایی....

نمیدانم در این اتاق چه چیزی هست که

باز نمیشوی به سوی هیچ بی نهایتی؟؟؟؟؟!!!

نه می مانی.. نه می روی ... نه.......

ما فاتحانِ

شهرهایِ

رفته بر بادیم


خسته ای!

استراحت کن ای مرگ!

پنجه از گردن شیر بردار!

پیش از این‌ها به تو تن نداده ست

بعد از این هم

خودت را میازار!

سكوت چیست بجز حرف‌های ناگفته

من از گفتن می‌مانم، اما زبان گنجشكان

زبان زندگی جمله‌های جاری جشن طبیعت است...

من عریانم، عریانم، عریانم

مثلِ سکوت های میان کلام هایِ

محبت

عریانم

و زخم هایِ من همه از عشق است

از عشق از عشق از عشق...



"فروغ فرخ زاد"

من از آن گذشتم اي يار كه بشنوم نصيحت

برو اي فقيه و با ما مفروش پارسايي
در کویِ نیکِ نامی ما را گذر ندادند

گر تو نمی‌پسندی، تغییر کن قضا را !

سكوت آب
مي‌تواند
خشكي باشد و فرياد عطش؛
سكوت گندم
مي‌تواند
گرسنگي باشد و غريو پيروزمندانه‌ی قحط؛
همچنان كه سكوت آفتاب
ظلمات است
اما سكوت آدمي فقدان جهان و خداست؛
غريو را
تصوير كن !


هوا بس ناجوانمردانه سردست ... آی ...

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت،

سرها در گریبان است .

کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را .

نگه جز پیش پا را دید ، نتواند ،

که ره تاریک و لغزان است .

وگر دست محبت سوی کس یاری،

به اکراه آورد دست از بغل بیرون ،

که سرما سخت سوزان است .

نفس کز گرمگاه سینه می آید برون، ابری شود تاریک .

چو دیوار ایستد در پیش چشمانت .

نفس کاینست ، پس دیگر چه داری چشم ز چشم دوستان دور یا نردیک؟

مسیحای جوانمرد من! ای ترسای پیر پیرهن چرکین!

هوا بس ناجوانمردانه سردست ... آی ...

دمت گرم و سرت خوش باد !

سلامم را تو پاسخ گوی ، در بگشای !



منم من ، میهمان هر شبت ، لولی‌وَش مغموم .

منم من ، سنگ تیپا خورده رنجور .

منم ، دشنام پست آفرینش ، نغمه ناجور



نه از رومم، نه از زنگم ، همان بی رنگ بی رنگم .

بیا بگشای در ، بگشای، دلتنگم.

حریفا ! میزبانا! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد.

تگرگی نیست ، مرگی نیست .

صدائی گر شنیدی صحبت سرما و دندان است .

من امشب آمدستم وام بگذارم.

حسابت را کنار جام بگذارم .

چه می گوئی که بیگه شد ، سحر شد ، بامداد آمد ؟

فریبت می دهد بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست .

حریفا ! گوش سرما برده است این ، یادگار سیلی سرد زمستان است .

و قندیل سپهر تنگ میدان . مرده یا زنده ،

به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود ، پنهان است .

حریفا! رو چراغ باده را بفروز شب با روز یکسان است .



سلامت را نمیخواهند پاسخ گفت.

هوا دلگیر ، درها بسته ، سرها در گریبان ، دستها پنهان ، نفسها ابر ،

دلها خسته و غمگین ،

درختان اسکلتهای بلور آجین ،

زمین دلمرده ، سقف آسمان کوتاه ،

غبار آلوده ، مهر و ماه ،

زمستان است ...



مهدی اخوان ثالث

شعری از احمد شاملو



من اميدم را در يأس يافتم

مهتابم را در شب

عشقم را در سال بد يافتم

و هنگامي كه داشتم خاكستر مي شدم

گر گرفتم

زندگي با من كينه داشت

من به زندگي لبخند زدم

خاك با من دشمن بود

من بر خاك خفتم

چرا كه زندگي سياهي نيست

چرا كه خاك خوب است






مرغ سحر ناله سر کن

داغ مرا تازه تر کن

ز آه شرر بار، این قفس را

بر شکن و زیر زبر کن

بلبل پر بسته ز کنج قفس درا

نغمه آزادی نوع بشر سرا

وزنفسی عرصه این خاک توده را

پر شرر کن
گل‌های بهاری، رؤیای زمستان هستند.
دستي كه به دست من بپيوندد، نيست

صبحي كه به روي ظلمتم خندد، نيست

زنجير، فراوانِ فراوان، اما

چيزي كه مرا به زندگي بندد، نيست



آدم‌ها اگر فراموش شوند

نه گل و برگي دارند

كه زرد و پژمرده شود

نه خاكي

كه خشك و كم‌آب

آدم‌ها اگر فراموش شوند...

ظلم ظالم، جور صیّاد

آشیانم، داده بر باد

ای خدا، ای فلک، ای طبیعت

شام تاریک ما را سحر کن!

نو بهار است، گل به بار است

ابر چشمم، ژاله بار است

این قفس، چون دلم، تنگ و تار است.

شعله فکن در قفس ای آه آتشین

دست طبیعت گل عمر مرا مچین!

جانب عاشق نگه ای تازه گل، از این

بیشتر کن! بیشتر کن! بیشتر کن!

مرغ بیدل، شرح هجران،

مختصر، مختصر کن!


مرغ سحر ناله سر کن

داغ مرا تازه تر کن

ز آه شرر بار، این قفس را

بر شکن و زیر زبر کن

بلبل پر بسته ز کنج قفس درا

نغمه آزادی نوع بشر سرا

وزنفسی عرصه این خاک توده را

پر شرر کن

« مأیوس مباش
آخرین کلیدی که درجیب داری
شاید که قفل را بگشاید »
ناپلیون

دوستي بذري‌ست، اما هر دلي
درخور پروردن اين دانه نيست.

ترجیح می دهم با کفشهایم در خیابان راه بروم و به خدا فکر کنم تا این که در مسجد بنشینم و به
کفشهایم فکر کنم.

دکتر شریعتی

بی اجازه آمده بودم
بی اجازه زیستم
بی اجازه خواهم رفت!
بی اجازه دفن‌َم كنید

ما ایستاده‌ایم !
كوه
حتا اگر بخواهد
نمی‌تواند بنشیند

به پيش پر مي كشيم و
به پس مي نگريم.
چه بهشتي بود!
چه جهنمي بود!
مردم ميهن من
آينده را مرور مي كنند.
آندري وزنسنسكي

زندگي دام نيست،
عشق دام نيست،
حتا مرگ، دام نيست
چرا كه يارانِ گم‌شده آزادند
آزاد و پاك...


سر من فداي راهي كه سوار خواهي آمد
به لبم رسيده جانم، تو بيا كه زنده مانم
پس از آن‌كه من نمانم، به‌چه كار خواهي آمد
غم و قصه فراقت بكشد چنان كه دائم
اگرم چو بخت روزي به‌كنار خواهي آمد
منم و دلي و آهي، ره تو درون اين دل
مرو ايمن اندر اين ره كه فگار خواهي آمد
همه آهوان صحرا سر خود گرفته بر كف
به‌اميد آن‌كه روزي به شكار خواهي آمد
كششي كه عشق دارد، نگذاردت بدينسان
به‌جنازه گر نيايي، به مزار خواهي آمد!
به‌يك آمدن ربودي، دل و دين و جان خسرو
چه شود اگر بدينسان دو سه بار خواهي آمد
"امير خسرو دهلوي

آه ، باران ،
اي اميد جان بيداران !
بر پليدي ها - كه ما عمري است در گرداب آن غرقيم -
آيا‌، چيره خواهي شد ؟


فریدون مشیری
...
مراد از زنده ماندن ، امتداد خورد و خوابم نيست
توان ديدن دنياي ره گم كرده در رنج و عذابم نيست
هواي همنشيني با گل و ساز و شرابم نيست .
...

نمي خواهم بميرم ، اي خدا !
اي آسمان !
اي شب !
نمي خواهم
نمي خواهم
نمي خواهم
مگر زور است ؟


فریدون مشیری

من یك انسانم

من هنوز یك انسانم

من هر روز یك انسانم... !

گرگها خوب بدانند در این ایل قریب گر پدر مرد تفنگ پدری هست هنوز
گرچه مردان قبیله همگی کشته شدند توی گهواره چوبی پسری هست هنوز
آ ب اگر نیست نترسید که در قافله مان دل دریایی و چشمان تری هست هنوز

It is better to be hated for who you are than to be loved for what you are not!

Andre Gide

مورد تنفر واقع شدن، بخاطر آن‌چه هستی؛ از مورد مهر واقع شدن به‌خاطر آن‌چه که نیستی، بهتر است!