اکنون مرا بودنی دگر می باید

بیزارم از این ظواهر تهی،از این شادیهای پوشالی، از این لحظات مبتذل و زودگذر که در پس آن غفلت و گریزی نافرجام از حقیقت نهفته است ،گریزی بی سود به سوی شکست.بیزارم از امید و دل سپردن به آنچه که فانیست.
از آنچه که خود برای بقا محتاج است و برای دست یافتن به آن باید ننگ تن سپردن به ابتذال و حقارت و حتی خیانت و جنایت را پذیرفت.
بیزارم از این تلاش و تقلایی که در ورای آن مرگ و نیستی نهفته است،تلاشی که متضمن رسیدن به هیچ مقصدی نیست،بیزارم از خود و تو شب زده نیز که در شبی به تاریکی شبانگاه من گرفتاری ولی مسخ این ظلمت نورنما گشته ایبیزارم از گریزان بودن از نور و تن دادن به این بودن بیهوده و از این خنده های تلخ و زهراگین که پشتوانه اش را با غم و پوچی که خود خالق آنیم ساخته ایم .
بیزارم از این شب سیاه که هرگز قلب هیچ سپیده ای برای آن نتپید و اگر هم تپید آن جوهره نورانیش را با ظلمت شب در آمیختیم و آلودیم.بیزارم از تظاهر به آنچه که نیستم ولی بودنش ستودنیست.
بیزارم از دانستن راه و بیراهه را پیمودن.براستی من کیستم چیستم و چرا آمده ام به این سرای خاکی؟آیا میتوان به حقارت پذیرفتن آن تن بسپارم که آمدنم فقط برای گذری مبتذل از این لحظات گرانبها بوده است؟آیا میتوانم خودم را ،روحم را محدود به این حصار خاکی بدانم؟روحی که پرواز را آموخته ولی اسیر خودکامگیهای نفسم گشته است.نفسی که ذلت را در من عزت می بیند و حقارت را در من شرافت. براستی آیا صعود دست نیافتنیست و دل دادن به آن و نیزاجتناب از سقوط جرم است همانگونه که اهریمن زمان آن را برای من و همنوعانم جرم می پندارد؟آری هر گاه با قلبی آکنده از صداقت وسادگی و حسی از نوع تمنا و نیاز در برابر روحم زانو زدم ندایی جز طغیان بر خود و طاغوت از او نشنیدم.روحی که چکیده ای از روح آن یگانه بی همتاست.روحی که مرا فراتر و ماورای این بند و این خاک واین نوع بودن می داند.روحی که واژه بودنم در این سرا را با سرافرازی در سایه ابدیت و جاودانگی متجلی و متعالی نمود.روحی که آسمانیست و تکامل و صعود را در آسمانی بودنم می داند.روحی که مرا میخواند تا آینه زنگ گرفته دل را در این کوته سفر زمینی جلا داده و بی هیچ آرایه خاکی و پیرایه زبونی، راهی مدینه فاضله ای شوم که خلق شده ام برای آن و لایق گشته ام برای کوشش فتحش.مدینه ای که منزه است از ظلمت، و پاک است ازتظاهروتجمل، از نخوت ونفرت ،وذلت وبند .مدینه ای ملکوتی و آسمانی که آن یگانه مبری ازکاستی، خشت زرینش را از عشق لا یتناهیش به من و تو بنا نهاد و ستونش را از نور محبتمان به ذاتش برافراشت و بهایش را فقط در سرافرازی، سربلندی و آزادمنشی من و تو در این دار فانی نهاد.
من آن بودم که آزاد ورها آفریده شدم همچون بادی هستی نورد . پاک ومطهر خلق شدم چونان شبنمی بر عصمت برگی سبز و دادخواه و ظلم ستیزبه تیزی تیغ فریاد و قیام.ولی افسوس در این عرصه خاکی بلا و آزمایش، دانه دانه برگهای سبز عصمتم را به خشکی و زردی تند باد گناه وعصیان سپردم و دردا و ندامتا که رهاییم را با دستان خویش به قفس ذلت و بند اطاعت ازطاغوتیان تقدیم کرده و رخ قبله بندگی آن یگانه را به سوی بتهای تهی ولی زراندود دژخیمان گردانیدم وفریاد سهمگین و خروش مهیبم را که فروپاش بنای تمامی کاخهای ظلم استکبار و اهریمن بود را در آتش سکوتی مرگبار سوزاندم.و اکنون مرا بودنی دگر می باید،.خودرا باید دیگری سازم، همانگونه دیگری که در بدو ، آن بی همتا آفرید، آزاد و رها ، پاک و مطهر، دیگری سرکش و عاصی بر غیر او و تازنده و غران برصفوف شکننده سپاه اهریمن.باید از این ویرانه دژی سازم ، مستحکم وپایدار در برابر بنای فانی ظلم وظلمت و جهل، واین طغیان است که مرا با مالک ملکوت پیوند می دهد، پیوندی جاودان و ناگسستنی.
آری اکنون از ژرفای یقین و اعماق ایمان می دانم ره این صعود اهورایی، این هجرت عظیم وصف ناپذیر که در سیطره علم منتهی به سد این بشر، هرگز نگنجد.به نویدبخشی سپیده در ظلمت کور شبهای غربتم سوگند،به نگاه سیمین مملو از اندوه ماه که بر سردی غربت و فرجام بد ما آدمیان گمراه در خود می شکند سوگند ، به پیام طلایی محزون غروب خورشید که از عصیانم بر ایزد مقتدر وخشمش از تمسک هولناک بشر به بتها و خدایانی زبون ازجنس خودمان در خود می سوزد و میگرید و می گدازد سوگند، که فقط دراین خروش انقلابیست،درکشمکش این نبرد پاک بر خود و طاغوتیان زمان است ودر تشعشع نقره ای شمشیر بران اهل او علیه باطل است که ایزد ذره ذره وجود تاریکم را با نور عشق خود در خواهد آمیخت و برای باری دیگر مرا و تیرگیهایم را از گذر این دریای پرتلاطم فساد و آزمون پاک خواهد گردانید و مرا این گمکرده ره غریب را ، سربلند و پیروز، منزه ولایق گشته ، رهنمون ماورای اوج شرافت و عزت و نور و در نهایت دیدار خود و آن مدینه ملکوتی گرداند .
فریاد سوخته - عرفان بلوچ
faryade.sookhteh@yahoo.com
ما باده عزت و شرافت نوشیم
در راه وطن از دل و جان کوشیم
گر در صف رزم جامه از خون پوشیم
آزادی را به بندگی نفروشیم

دیگر بس است

دیگر بس است
این چتر ذلت است که سالها بر سرمان افراشته اند
این طوق خفت است که بر گردنمان آویخته اند
دیگر بس است
بیهوده بودن
دیگر بس است بودن اما نبودن
دیگر بس است بی تفاوت نگریستن
دیگر بس است ظلم این طاغوتیان
دیگر بس است مرگ ، خفقان و خفت
دیگر بس است
تا کی حریم پاک سرزمینمان در سیطره نا محرمان باشد
تا کی سرنوشتمان به دست متجاوزان رقم خورد ؟
دیگر بس است
تجاوزدیگر بس است
چپاول دیگر بس است
غارت ،ظلم ، خفقان دیگر بس است
دیگر بس است
بی مهابا وگستاخ جولان تانکه اینبار آتش جولان خواهد کرد جمع متجاوزانی که به حریم پاک سرزمینمان پای نهادند که گلوله خواهد درید قلب پر از کینه و چشم پر از تعصبی که مغرورانه می هراساند مردم مظلومم را
دیگر بس است
که اینبار آتش انفجار عاشقان راه حق وجود پلیدتان را نیست خواهد کرد
دیگر بس است ظلمت که طلوع خورشید حق از مشرق زمین، ظلمت بلوچستان را در هم خواهد شکست
دیگر بس است
بندگی و بردگی دیگر بس است بند سادگی در تار و پود تفکراینباراجباری است به بیداری خفتگان را ، پس برخیزید و پنجه در پنجه اهریمن نهید که عزت بی شبهه نبردی می طلبد
دیگر بس است
آسوده بر بالین خفتن در تاخت و تاز دژخیمان
دیگر بس است
یارمحمد زهی - خاش

yarmohamadzehii@yahoo.com