برادرجان



برادر جان نمی دونی چه دلتنگم
نمی دونی برادرجان چه غمگینم
نمی دونی برادرجان
گرفتار کدوم طلسم و نفرینم
نمی دونی چه سخته در به در بودن
مثل توفان همیشه در سفر بودن
برادر جان نمی دونی
چه تلخه وارث درد پدر بودن
دلم تنگه برادر جان ، برادر جان دلم تنگه
دلم تنگه از این روزای بی امید
از این شبگردی های خسته و مایوس
از این تکرار بیهوده دلم تنگه
همیشه یک غم و یک درد و یک کابوس
دلم خوش نیست غمگینم ، برادرجان
از این تکرار بی رؤیا و بی لبخند
چه تنهایی غمگینی که غیر از من
همه خوشبخت و عاشق ، عاشق و خرسند
به فردا دلخوشم ، شاید که با فردا
طلوع خوب خوشبختی من باشه
شب رو با رنج تنهایی من سر کن
شاید فردا روز عاشق شدن باشه



گلوله گرم و زخم سينه سوزان * نداي من كنون افتاده بي جان
نداي من ندايي آريايي * پر از عشق و همه شوق رهايي
درون دل غم آن بي پناهان * به اشكان شبش آن كوچه خوابان
به سينه سوز و سوداي بهاران * كماكان غرق اشك و آه و نالان
گلوله گرم و زخم سينه سوزان * نداي من كنون افتاده بي جان
ندا برخيز دزدان نابكارند * ندا برخيز ياران بي پناهند
هنوزآن كوچه خوابان كوچه خوابند * هنوز آن ياورانم سربدارند
هنوز آن كودكان پا برهنه * براي لقمه نان چشم انتظارند
هنوز در سوزوسرماي شبانگاه * هزاران مادر شوريده حالند
چه شد آن عشق پاك آريايي * كجا شد آن درفش كاوياني
چه شد آرش كه جانش تير گردد * به بزم روبهان چون شير گردد
گلوله گرم و زخم سينه سوزان * نداي من كنون افتاده بي جان
نداي من قسم بر خون پاكت * به چشمان سياه مهربانت
قسم بر صورت گلگون ماهت * به لرزان پيكر در خون پاكت
به قلب پر زسوز و پر ز آهت * قسم بر آخرين سوز نگاهت
كه گر يازند تير تركشان را * به سينه صد سپر آن تيرشان باد
كه گرخواهند اين سررا به ناحق * سر و جانم همه برتيغشان باد
ولي هرگز نگويم بر غلامان * اميد خلق و عشق ميهنم تقديمشان باد
اميد.س

Azad Baloch

مرا به خانه ام ببر


شب آشیان زده
چکاوک شکسته پر
رسیده ام به نکجا
مرا به خانه ام ببر
کسی به یاد عشق نیست
کسی به فکر ما شدن
از آن تبار خود شکن
تو مانده و بغض من
از این چراغ مردگی
از این بر آب سوختن
از این پرنده کشتن و
از این قفس فروختن
چگونه گریه سر کنم
که یار غمگسار نیست
مرا به خانه ام ببر
که شهر ، شهر یار نیست
مرا به خانه ام ببر
ستاره دلنواز نیست
سکوت نعره می زند
که شب ، ترانه ساز نیست
مرا به خانه ام ببر
که عشق در میانه نیست
مرا به خانه ام ببر
اگر چه خانه ، خانه نیست

خانه سرخ است

خانه سرخ و کوچه سرخ است و خیابان سرخ است
باری از خون ، پهنه ی برزن و میدان سرخ است
ده به ده ، پرچم خشم است که بر می خیزد
مزرعه زرد و چپر سبز و بیابان سرخ است
تا گل خونی فریاد در این باغستان
ساقه از ضربه ی شلاق زمستان سرخ است
وحشتی نیست از انبوه مسلسل داران
تا در این دشت ، غرور کینه داران سرخ است
روسیاه است اگر این شب مردم کش بد
تا دم صبح وطن ، سینه ی یاران سرخ است
با تو سرسبزی از ایثار سیه پوشان است
ای مسلط دستت از خون شهیدان سرخ است

ایرج جنتی عطایی




تساوی

معلم پای تخته داد می زد
صورتش از خشم گلگون بود
و دستانش به زیر پوششی از گردپنهان بود
ولی ‌آخر کلاسی ها
لواشک بین خود تقسیم می کردند
وان یکی در گوشه ای دیگر جوانان را ورق می زد
برای آنکه بی خود های و هو می کرد و با آن شور بی پایان
تساوی های جبری رانشان می داد
خطی خوانا به روی تخته ای کز ظلمتی تاریک
غمگین بود
تساوی را چنین بنوشت
یک با یک برابر هست
از میان جمع شاگردان یکی برخاست
همیشه یک نفر باید به پا خیزد
به آرامی سخن سر داد
تساوی اشتباهی فاحش و محض است
معلم
مات بر جا ماند
و او پرسید
گر یک فرد انسان واحد یک بود ایا باز
یک با یک برابر بود
سکوت مدهوشی بود و سئوالی سخت
معلم خشمگین فریاد زد
آری برابر بود
و او با پوزخندی گفت
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آن که زور و زر به دامن داشت بالا بود
وانکه قلبی پاک و دستی فاقد زر داشت
پایین بود
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آن که صورت نقره گون
چون قرص مه می داشت
بالا بود
وان سیه چرده که می نالید
پایین بود
اگریک فرد انسان واحد یک بود
این تساوی زیر و رو می شد
حال می پرسم یک اگر با یک برابر بود
نان و مال مفت خواران
از کجا آماده می گردید
یا چه کس دیوار چین ها را بنا می کرد ؟
یک اگر با یک برابر بود
پس که پشتش زیر بار فقر خم می شد ؟
یا که زیر ضربت شلاق له می گشت ؟
یک اگر با یک برابر بود
پس چه کس آزادگان را در قفس می کرد ؟
معلم ناله آسا گفت
بچه ها در جزوه های خویش بنویسید
یک با یک برابر نیست


خسرو گلسرخي

بند باز



تكيه‌ داده‌ام‌

‌به‌ باد

با عصاي‌ استوايي‌ام‌

روي‌ ريسمان‌ آسمان‌

‌ايستاده‌ام‌

بر لب‌ دو پرتگاه‌ ناگهان‌

ناگهاني‌ از صدا

ناگهاني‌ از سكوت‌

زير پاي‌ من‌

‌دهانِ درّهِ‌ سقوط‌

‌بازمانده‌ است‌

ناگزير

با صدايي‌ از سكوت‌

تا هميشه‌

روي‌ برزخ‌ دو پرتگاه‌

‌راه‌ مي‌روم‌


شعری از قيصر امين پور

باغِ به برگ ایستاده!
بادِ به تگ تیز داده!
پادِ به تب تاب داده!
دادِ به دد باد داده!
سارِ به سگ پارس داده!
مرگ!

دو جهان بپاشد اگر
پنجِ بر عکسِ سینه‌ام
بنشیند و صبر پیش گیرد

سهند آقایی

چه بگویم
ز کدامین واژه
واژه امید
که خویشش ناامید است
و یا حقیقت
که حاشایی بیش نیست
و باد
و من
بار بر دوشمان
خسته ایم
خستگی دیروز و تنهایی امروز
و سکوت و سکوت
وباز هم سکوت ...
و تقلا
پشت دیوار استبداد
تقلا با پنجه های خونین
و آخرین رقص
رقص در خویشتن
رقص در خون خویشتن
و آخر فریاد آخر
که شاید گوشی بشنود
ویا تنی حس کند
همچون من
همچون منی که درد را در ذره ذره وجودم حس کردم
و رفتم .

آزاد بلوچ



سرود مجلس جمشيد گفته اند اين بود
بيار جام كه دوران جم نخواهد ماند

زمهرباني جانان طمع مبر حافظ
كه نقش جور و نشان ستم نخواهد ماند