بدرود

دیگر اراده ای در گشودن این وبلاگ نبود ولی به درخواست یکی از دوستان و فقط بعنوان برگی از دفتر خاطرات آن دوست تصمیم به گشودن آن گرفتیم اما دیگر اراده ای در ادامه دادن و جمع آوری مطالب برای این وبلاگ وجود نخواهد داشت
مصدق:
اگر قرار باشد در خانه خود آزادی عمل نداشته باشیم،
مرگ بر چنین زندگی ترجیح دارد
ديرگاهيست که تنها شده ام
قصه غربت صحرا شده ام
وسعت درد فقط سهم من است
باز هم قسمت غم ها شده ام
دگر آئينه ز من با خبر است
که اسير شب يلدا شده ام
من که بي تاب شقايق بودم
همدم سردي يخ ها شده ام
کاش چشمان مرا خاک کنيد
تا نبينم که چه تنها شده ام
دل های بزرگ و احساس های بلند، عشق های زیبا و پرشکوه می آفرینند
( دکتر علی شریعتی )

کار ما دیگر فراق یار نیست
دشنه ای دیگر به قلبم کار نیست
ما همه رندیم و از شاهان جدا
کار ما دیگر به کار یار نیست
کلبه ای داریم پر عشق صفا
با غلامان هم دگر دیدار نیست
سالکان راه خدا رفتند و ما
جز به دیدار او دگر دیدار نیست
جرعه ای نوشیم از جام فراغ
چون به مستی راه ما دشوار نیست
عشق بازی در مرام عاشق است
با هوسبازان چنگ ما بر تار نیست
دشنه ای پر کین به دست من نشان
جز به قلب ظالمان پیکار نیست
پیروزی نصیب کسی می‌شود که بیش از همه استقامت دارد
ناپلون
شوقم و جوش از آنکه مجالی یافت این قطره سرگردان اشک فرو ریخته از گونه آسمان همواره شفق گشته از غربت وطنم که با امید و سوز، ره رهایی و رهابحشی را در هر سو و ناسو جستجو می کرد، در نهایت خروشیدن وجدان زخمی خویش را در پیوستن به امواج سبز و نا آرام شما تجربه کرد
ای همره، قاصدم من
راوی روایت هجرت نجیبانه آن هم نسلان و همدردان سفرکرده آسمان
قاصد پیام و دردی هستم که می نماید تجلی گاه حضور پررنگشان را در کشمکش همیشگی نبرد حق و باطل
پیام شهیدانی که در این سو و آنسوی حیات همواره زنده اند و با مایند

پیام شهید

آسمان در بغض خونینی شفق گشت
دل آزادگان آشفته تر گشت
نسیم سرد پاییزی وزید و
دگر برگی زسوزش زرد رنگ گشت
هوا پر دود و آتش زد زبانه
گلوله بر دل یاران نشانه
زآنسو زهرخند آن سیه پوش
در اینسو سینه درد آلوده پر جوش
رها گشت آن گلوله سینه ام سوخت
نگاهم را به سوی آسمان دوخت
فلک دروازه های خویش بگشاد
مرا چون ابر در آغوش بفشارد
هی به اینسو هی به آنسو رهایی چون توانم؟
جدایی هم زنزد همرهان بسان اشک نتوانم
رهایم کن نورد آسمانی را نمی خواهم
رهایم کن بهشت و جاودانی را نمی خواهم
رهایم کن رهایم کن ، نوایی بود با دستان تقدیر
تمنایی به ماندن و شاید واپسین تدبیر
ولی تقدیر با ما این جفا کرد
مرا از خیل یارانم جدا کرد
رهایم کرد در باغی بمانم
سرود جاودانی را بخوانم
شهیدان را بسان سرو دیدم
تمناشان به گوش دل شنیدم
به پیش عاشقان چون ابر گشتم
برای جملگی من حرف گشتم
بباریدم چو اشک بر روی مهتاب
بنالیدم بسان مادری بی تاب
نمی خواهم در اینجا شاد باشم
در این سوی حیات آزاد باشم
هنوز آن عهد و پیمان خاطرم هست
هنوزم عشق میهن در سرم هست
دست بگشادم دعا کردم
خدای مهربانم را صدا کردم
مناجاتم تمنای شبانه
به چشمم اشکهای عاشقانه
من همانم بید مجنون عاصیم
تا ابد در سجده گاهت باقیم
به ناگه پرده ها را بر کشیدند
خدای مهربان را جمله دیدند
بگفتم رخصتی تا باز گردم
روم آنجا بمیرم باز گردم
تو از روحت بر این خاکی دمیدی
که سر بر غیر خود افکنده بینی؟
زبونان در زمین خود را خدا خواندند
رهایان به بند و درغم هجران بماندند
هزاران بار هم گر من بمیرم
نخواهم بندگانت بنده غیرتوبینم
بگفت ای سرو سبز با صلابت
بگفت ای پاکباز با شهامت
تو جام شوکران را نوش کردی
بهشت از آن تو، مدهوش گردی
بگفتم آتشی در سینه دارم
بگفتا نوش از جام شرابم
بگفتم مردمان بی پناهم؟
بگفتا من پناه بی پناهم
بگفتم سرها برند بر پای دار
بگفت آنها بیایند نزد یار
اشک شدم ، سوز شدم ،
بنده رنجورشدم، ناله خاموش شدم
عصمت خواهر که یاد آمد
به ناگه شکوه پرجوش شدم
بگفتم تجاوزهم به فتوایت بدیدم
بگو اینبار با جام شراب آرام گیرم؟
صدای گریه یاران شنیدم
به ناگه عرش را در لرزه دیدم
هراسیدم، فغان گشتم،
سراپا من دعا گشتم
بگفتم رخصتی تا باز گردم
روم آنجا بمیرم باز گردم
رخصت آمد یا که تدبیری دگر شد
آتش عشق درونم شعله ور شد
ندا آمد برو سوی دیارت
به سوی مردمان بی پناهت
آتش عشق از درونم
کرد خاکستر وجودم
خدای من نسیمی را بپا کرد
مرا در شهر یارانم رها کرد
کنون من اشک پاک مادرانم
کنون اندیشه های یاورانم
من آن شورم در چشم مبارز
امید مردم بی سرپناهم
من آن دریای پر جوش و تلاطم
طنین لا الاهی جز خدایم
من آن بغض گلوی قهرمانان
صدای پرخروش همرهانم
همان مشتم که از خلقی برآید
همان جوشم که در دل خانه دارم
من آن موج مهیب خلق بیدار
به کاخ ظلم و بیداد زمانم
( الهام گرفته شده ازغزل مثنوی پاییزی خانم صدیقی)

امید.س


شعری از : رنه دائومال

One cannot stay on the summit forever -
One has to come down again.
So why bother in the first place? Just this.
What is above knows what is below -
But what is below does not know what is above

One climbs, one sees-
One descends and sees no longer
But one has seen!

There is an art of conducting one's self in
The lower regions by the memory of
What one saw higher up.

When one can no longer see,
One does at least still know.

Rene Daumal (1908-1934)

نمی توان برای همیشه بر قله باقی ماند
باید سرازیر شد.
پس زحمت صعود چرا؟ اینک جواب:
فراز نشیب را می شناسد
اما نشیب از فراز بی خبر است

باید صعود کرد، باید دید—
آنگاه نزول کرد و دیگر ندید
ولی کوهنورد قله را دیده !

هنری است برای رفتار
در نشیب ها، با خاطرۀ آنچه انسان در فراز ها دیده.

آنگاه که دیگر نمی توان دید
دست کم می توان دانست.
مرا از تیغ وشلاقت مترسان
مرا از بند و زندانت مترسان
من آن فانوس شهر بی چراغم
مرا از باد و از طوفان مترسان
من آنم خرقه پوش خانه بر دوش
مرا از دخمه تاریک نااهلان مترسان
هراسی نیست مرا چون حسینم
مرا زین افتخار سر جدا از تن مترسان
کجا ترسند سبکبالان مشتاق
ز آواز اناالحق سو به پروازم مترسان
هراس من ز مرگ روشنایی است
مرا زین شب پرستان تبهکارت مترسان
هراس من ز آه آن تهیدست است
مراچون اشک جدا از چشم یارانم مترسان
چو ابراهیم که بر آتش فکندند
مرا زین باغ و بستانم مترسان
فرو ننشیند این موج خروشان
مرا از سد مزدوران مقدس هم مترسان


اميد . س

یکی می پرسد اندوه تو از چیست؟
سبب ساز سکوت مبهمت کیست ؟

برایش صادقانه می نویسم
برای آنکه باید باشد ونیست



Azad Baloch
مرگ خیلی آسان می‌تواند به سراغ من بیاید،
اما من تا می‌توانم زندگی کنم،
نباید به پیشواز مرگ بروم.
البته اگر یک وقتی ناچار با مرگ روبرو شوم که می‌شوم،
مهم نیست.
مهم این است که زندگی یا مرگ من،
چه اثری در زندگی دیگران داشته باشد
مرگ خیلی آسان می‌تواند به سراغ من بیاید،
اما من تا می‌توانم زندگی کنم، نباید به پیشواز مرگ بروم.
البته اگر یک وقتی ناچار با مرگ روبرو شوم که می‌شوم،
مهم نیست.
مهم این است که زندگی یا مرگ من،
چه اثری در زندگی دیگران داشته باشد.

صمد بهرنگی
نمی دانم چرا باد بلند تر صدایم می کند .
نمی دانم چرا ساعت آرام هر شب ، فریاد می کشد .
نمی دانم چرا خواب سراغی از من خسته نمی گیرد .
خسته ام .
خسته از هزار راه ناپیموده و صد هزار حرف شنوده .
خسته از دیدار هر روز هر آنچه نیست .
خدایا چرا صدایم را نمی شنوی ؟
امشب که به تو نزدیک ترم .
گوئی زبان گلایه من شده این قلم که هر گز خنده کودکی را تا به حال ننوشته .
انگار جز عشقو درد چیزی نمی داند .
خسته ام ، تنهایم .
می خواهم بروم تا دور دست .
تا کویر .
تاآنجا که کسی صدایم را نشنود و آنجا تورا فریاد زنم .
شاید آنجا ، دور از چشم همه ، نوری از بالا بیاید و مرا با خود ببرد .
تا کجا ؟ تا آنجا که کسی این را نخواند . تا آنجا که کسی مرا نداند .
تا آنجائی که هر شاخه ای به قصد اطعام دست بلند می کند .
نمی دانم چرا نمی رسم .
شاخه را با نیت فرار از این وهم با نام سیب صدا میزنم .
کاش کسی رد می شد و دستم را می گرفت و هرگز سیبی نمی داد
. باید بروم .
باز باد صدایم می کند
.
دكتر شريعتي
هریک از ثمرات فضیلتهای شما مانند ستاره‌ای است که خاموش می‌شود

ولی پرتو آن هنوز در جاده نجومی خود طی مراحل می‌کند. همچنین پرتو

اعمال حسنه شما راه می‌پیماید، حتی درصورتی که خود عمل مدتها است

به انجام رسیده باشد، پس هرقدر اعمال شما فراموش و دفن شود، اشعه

آنها همیشه فروزان خواهد ماند

چه گوارا
مرگ هر جا و هر زمان ممکن است ما را غافلگیر کند.
بگذار به او خوش آمد
بگوییم،
مشروط بر اینکه بانگ پیکارمان دست کم به گوش یک گوش شنوا

رسیده باشد،
مشروط براینکه دستی دیگر به یاری دراز شود.



چه گوارا

دستم بوی گل میداد،

مرا به جرم چیدن گل محکوم کردند

اما

هیچ کس فکر نکرد شاید من شاخه گلی کاشته باشم

چه گوارا

مردم را دریاب! هرگز سازش نکن! آری کسانی که سازش می کنند٬ می میرند٬

اما مرگ شان عین حیات و زندگی ست. آری تو نیز می میری٬ اما در چهره ات

نشانی از مرگ نخواهد بود.از گلوله نترس! تو روح گلوله ای. گلوله از زبان تو

سخن خواهد گفت و از عمل تو شلیک خواهد شد . آه٬ تو نمی دانی که تا چه اندازه

کمک هایت به مردم مفید است.

مردمی که تو را قربانی خواهند کرد.

( گفتگویی که چه قبل از چریک شدنش در دوران جوانی با خود داشته بود)

آزادی بیش از همه از دست کسانی ضربه میخورد که برای نیل

به آن کوتاهترین مسیر را انتخاب میکنند

معجزه کن،معجزه کن
که معجزه تنها دست کار توست اگر دادگر باشی
که درين گستره گرگان اند مشتاق بر دريدن بی دادگرانهء آن که دريدن نمی تواند
و دادگری معجزه نهايي است

به آنچه فكر مي كني
بيانديش

خاطره اي درون من است
چون سنگي سپيد در ته چاهي
با او سر ستيز ندارم

یارب این شهرچه شهریست که صد یوسف دل
به کلافی بفروشیم و خریداری نیست
فکر بهبودی خود ای دل بکن ازجای دگر
که اندراین شهر طبیب دل بیماری نیست
خدایم ای پناه لحظه هایم
صدایت میزنم با گریه هایم
صدایت میزنم بشنو صدایم
الهی در شب فقرم بسوزان
ولی محتاج نامردان مگردان

افشین بهرامی
من از نهایت شب حرف میزنم
من از نهایت تاریکی
و از نهایت شب حرف میزنم
اگر به خانه من آمدی برای من ای مهربان
چراغ بیاور
و یک دریچه که از آن
به ازدحام کوچه ی خوشبخت بنگرم
بگذار تا شیطنت عشق....
بگذار تا شیطنت عشق چشمان تو را بر عریانی خویش بگشاید.
هرچند آن بجز معنی رنج و پریشانی نباشد.
اما کوری را هرگز بخاطر آرامش تحمل مکن!
دکتر شریعتی
به سه چيز تکيه نکن
غرور، دروغ و عشق.
آدم با غرور مي تازد،
با دروغ مي بازد
و با عشق مي ميرد
دکتر علي شريعتي

آزادی هیچوقت انتظار ما را ندارد. ما باید در طلبش از دل و جان دریغ نكنیم , چه در هیچ جایی از زوایای تاریخ سراغ نداریم آزادی و دموكراسی سهل و ساده تحصیل شده باشد.

"امرسون"
Education is the chief defence of nations
Burke
Some times the best gain is to lose
-Herbert

Commander

It is better to have a Lion at the head of an army of sheep
than a sheep at the head of an army of lion
-De Foe
شَـپ جَـتـانـی وا دل ءَ چـه ، بـُرزیں آهــے دَرنیاتک

ڈُکّ و گـوریـچـانـی مُـلک ءَ ، بــِـیل و بـراهے دَرنیاتک


رولـَه ءِ هــونی ئـیـں بـیـگاه ءَ ، گـَـؤش نکرتگ ایرماد

بـیـم گِـپـتـیـں مـات ءِ چـمّـاں ، نیکیں راهے دَرنیاتک


یا هـُدا زُلمءِ شپ انت تئی،بارین کـُٹّیت هم کـَدے

زنـــد ءِ روچ ءِ رولــهــان ءَ ، روز و مــاهــے دَرنیاتک


ما اُمـیـتـاں وتـی هـُدا کـُت ، وهـد ءِ یَدار ءَ شَپیں

مهر ءِ بَیرَک هون گوں مِینتَگ،پُلّ نه کاهے دَرنیاتک


چو« بَٹایی‌»دَست اوں بَستگ تئی درءَ گاریں بلوچ

چو« نَصیر » ءَ زانت ءِ واجه ، پر ترا شاهے دَرنیاتک


« تَهل» دَپءِ راستیں وا گال انت وَتگَلاییں راجءَپه

چـه کـَلاگ و ٹــَهک و گـَژَّگ ، هِـچ مـتاهے دَرنیاتک


ما دل ءِ پورّان ءَ پَٹّ اِت ، دِرتَـگـیں تاک انت و بَسّ

زند ءِ جامگ هم لـَگـُشتگ ، هم مـَـڑاهے دَرنیاتک



کریم بلوچ _ تـَهــل

خدایا رحمتی کن
تا ایمان نام و نان برایم نیاورد
قوتم بخش
تا نانم و حتی نامم را
در خطر ایمانم افکنم
معلم شهید دکترعلی شریعتی

برادرجان



برادر جان نمی دونی چه دلتنگم
نمی دونی برادرجان چه غمگینم
نمی دونی برادرجان
گرفتار کدوم طلسم و نفرینم
نمی دونی چه سخته در به در بودن
مثل توفان همیشه در سفر بودن
برادر جان نمی دونی
چه تلخه وارث درد پدر بودن
دلم تنگه برادر جان ، برادر جان دلم تنگه
دلم تنگه از این روزای بی امید
از این شبگردی های خسته و مایوس
از این تکرار بیهوده دلم تنگه
همیشه یک غم و یک درد و یک کابوس
دلم خوش نیست غمگینم ، برادرجان
از این تکرار بی رؤیا و بی لبخند
چه تنهایی غمگینی که غیر از من
همه خوشبخت و عاشق ، عاشق و خرسند
به فردا دلخوشم ، شاید که با فردا
طلوع خوب خوشبختی من باشه
شب رو با رنج تنهایی من سر کن
شاید فردا روز عاشق شدن باشه