گفتار پنجم از کتاب درد کویر

گفتار پنجم از کتاب درد
کویر کویری دربند ،سرزمینی که نام ونشانش را به دست فراموشی باد خزان سپرده اند ،همگان چشمانشان آنگونه بر بسته اند که گویی هیچ نمی بینند ،
نمی بینند قومی اینگونه در بند ،نمیبینند مردمی را سیاهی طاغوتیان یکی یکی می بلعد ، نمی بینند قومی تا آخرین تنش محکوم است به مرگ، نمی بینند و نمی شنوند ،آوای هق هق مادران را ،ضجه ضجه های پدران را ،نمی بینند خواهران گریان چشمی را که به امید برادری که هرگز نمی آید چشم به در دوخته اند و یا برادرانی که در سوگ خونین برادرشان غلطیده اند، نمی بینند که دستان لرزان برادر به پای برادر آویخته به دارش نمیرسد ، نمی بینند که برادر برای نجات حرمت خواهر تنها سر به میله های زندان میکوبد ، نمی بینند وطنم را نمی شنوند،که هق هق کنان فریاد سر میدهد درد مردمانش را که یکی یکی در آغوشش جان می سپارند ، نمی بینند مادری گلبرگهای سپید رخت عروسی رویای پرپرشده اش را چه غریبانه از سوگ سیاه زمین برمی چیند ، نمی بینند سینه مردمانم است که مسیر گلوله ها را ترسیم می کند ،نمی بینند که پنجه های خون آلود و غارت گر این طاغوتیان تا چه حد در پیکر نیمه جان وطنم فرو رفته است ، نمی بینند زهرخند افریط پیر را بر بام تفتانم ، نمی بینند جنگلی انبوه از چوبه های دار بر دل صحرایم،نمی بینند مردم تهی دست و بی خانمانم را که در سرزمین ابا واجدادیشان با فقر دست و پنجه نرم می کنند ، فقری که متجاوزان اشغالگر برایشان به ارمغان آورده اند
نمی بینند و نمی شنوند درد کویــــــــرم را
کجای این شب تاریک بیفروزم چراغم را
کجای کوه تفتانم زنم فریـــــــــــاد دردم را
کجای این کویر خشک بترکــانم بغضم را
خدایا من چسان گویم غم و درد کویرم را
که تیرجور دژخیـمان فرو در هر وجب خاکش
که خونالود بلوچـــــــستان و گلگون دامن پاکش
ستیغ کوه تفتانم ز زخــــــــــم دشنه شان خونین
گلوی مردم پاکم ز تیـــــــــــــغ جورشان رنگین
خدایا می زنم فریاد دردم را،فریاد جگر سوزی
که شاید زسوزآن بیفروزد دراین ظلمت چراغی...
عملیات پاکسازی و کشتار بی رحمانۀ مردم بی دفاع دربخشهای نصرت آباد ،حصارویه و رودماهی در شمال غربی وغرب زاهدان سال یک هزار و سیصد و هفتاد
هجوم بی رحمانه دژخیمان از همه سو، به نصرت آباد ،حصارویه و رودماهی راوی جنایتی است باور نکردنی. مزدوران وحشی تا دندان مسلح به مردم بی دفاع یورش بردند و نسلکشی را در بلوچستان علنی نمودند.آنان هر که را می دیدند از دم تیغ جورشان میگذراندند ، چه مرد ، چه زن ، چه کودک و پیر، دریای خون عزیزانم در صحرا جاری شد و کویرم گلگون نمود. این گرگ صفتان حتی به گوسفندان هم رحم نمی کردند ،گویی تنها رنگ سرخ خون از جنون و عطششان بر جنایت می کاست. بعد از آنکه تعداد بی شماری از مردم بی گناه را کشتند مابقی آنان را بر پشت کامیون بار کردند و به زاهدان منتقل نمودند، زنان ، دختران ، کودکان ،مردان و حتی باقی مانده گوسفندان را این چپاولگران بردند و در بازداشتگاه آنان را همچون بار آجر کمپرس کردند
ماجرای یکی از زندانها به نقل از یک زندانی
ما حدود دویست نفر در زندان بودیم اما بیشتر از همه دلم برای پیرمرد چوپانی می سوخت که سادگی در چشمانش موج می زد گویی تمام عمرش به شهر نرفته بود اول پرسید چرا ما را به اینجا آورده اند؟در جواب به او گفتم اینجا زندان است و ما هم زندانی.پیرمرد در جواب گفت نه بابا! من که کاری نکردم من میروم خانه و به سمت درب زندان به حرکت افتاد. پیرمرد مات و مبهوت نگاهش به دنبال دستگیره ای می گشت تا درب زندان را بگشاید و هنگامی که راهی برای خروج نیافت دریافت مفهوم زندان را. دریافت اما چه دیر دیگر در حصار دژخیمان اسیر شده بود، دیگر سایه مرگ در سرش افراشته شده بود، با نگرانی فریاد بر آورد درب را بگشایید من بیگناهم ، درب را بگشایید او نمی دانست جرمش که سزای مرگ دارد بلوچ بودنش است و بس.فریاد او به گوش کس نرسید و او به همراه صدها زن و دختر و مرد و کودک بلوچ بی هیچ گناهی به دار آویخته شد
یارمحمدزهی - خاش