من سخن ها دارم
دل من بشكسته
غم گرفته است
مــرا
چند روزى است
به خود مى پیچم
در دلم مى گریم
من دلم مى خواهد
به بلندى بروم
در نوك قله ى آن كوه بلند
كه نباشد از آن
در جهان بالاتر
در بلنداى دل سوخته ى
یـك مـادر
ایستم بر نوك آن قله ى كوه
و نظر اندازم
عمق این فاجعه را
از كه پرسم این راز
یــك بگوید با من
به چه میزانى باید سنجید
به چه تدبیرى عمقش را دید
یــا چــگونه فهمید
كه دل سوخته ى
یـــك مــادر
كه ز دستش رفت است
آن فرزند
از چه رو از چه سبب
مـى سـوزد
عمق این سوختگى
تا به كجاست
كه تواند گوید
جز دل سوخته ى
یــك مــادر
مـن سخن ها دارم
دل من بشكسته
غم گرفته است
مــرا
چند روزى است
به خود مى پیچم
در دلم مى گریم
در نوك قله ى آن كوه بلند
سر به بالا فكنم
چند لختى به خود جذب شدم
و به خود گفتم
مـــــــــــــن
شـِكـوهِ از او بكنم
شـِكـوهِ بر او بكنم
ناله سر مى دادم
هق هقى مى كردم
و به او مى گفتم
این چه صبرى است
عــــظــــیـــم
تا به كى مى خواهى
ناظر این همه
زشــتى بــاشى
زشت تر از این هست
كه به نامت بكنند
جور و جفا
و بگویند كه او خود خواسته
و تــو ناظر باشى !
زشت تر از این هست
كه سیاهى بزنند
بر رخ آن روى
ســـپـــیــد
و به فریاد بــگـویـند
بـتـرسید از او
تو به من جان دادى
تو به من عشق و محبت دادى
پــس چرا باید من
من موجود
در این جام وجود
تــــرس
بر خـود بنهم
مگر این نیست
كه خود
نام نهادى
بر خود
و به كرات بر آن
ضربه زدى
و بگفتى به همه
كه منم من
الله
یاد باشد به شما
كه منم مطلق در
زیبائی
كه منم مطلق در
مهربانى
من سخن ها دارم
من سخن با كه بگویم
جز تـــــــــو
تـو كه نزدیك تر از
آن رگ گردن
هستى
از دلم مى دانى
وز چه رو مى سوزم
و به زشــتـان
گــویــم
تـو كه بر دار زنى
تو كه بر خاك فكندى
او را
و در آن بیرحمى
رشته كردى
دل آن مادر را
باش یادت
این حرف
كه تو از زشت ترین زشتانى
و سیاهى به رخت
مانده است
تا به ابد
و همین بس كه ترا
رو سیاهت نامند
و بدان
اى جاهل
كه خــدا ناظر من نیست
فقط
كـه خــدا نـاظـر مـاست
كـه خــدا نـاطـر مـاست

عـلـى سـرمدى