شوقم و جوش از آنکه مجالی یافت این قطره سرگردان اشک فرو ریخته از گونه آسمان همواره شفق گشته از غربت وطنم که با امید و سوز، ره رهایی و رهابحشی را در هر سو و ناسو جستجو می کرد، در نهایت خروشیدن وجدان زخمی خویش را در پیوستن به امواج سبز و نا آرام شما تجربه کرد
ای همره، قاصدم من
راوی روایت هجرت نجیبانه آن هم نسلان و همدردان سفرکرده آسمان
قاصد پیام و دردی هستم که می نماید تجلی گاه حضور پررنگشان را در کشمکش همیشگی نبرد حق و باطل
پیام شهیدانی که در این سو و آنسوی حیات همواره زنده اند و با مایند

پیام شهید

آسمان در بغض خونینی شفق گشت
دل آزادگان آشفته تر گشت
نسیم سرد پاییزی وزید و
دگر برگی زسوزش زرد رنگ گشت
هوا پر دود و آتش زد زبانه
گلوله بر دل یاران نشانه
زآنسو زهرخند آن سیه پوش
در اینسو سینه درد آلوده پر جوش
رها گشت آن گلوله سینه ام سوخت
نگاهم را به سوی آسمان دوخت
فلک دروازه های خویش بگشاد
مرا چون ابر در آغوش بفشارد
هی به اینسو هی به آنسو رهایی چون توانم؟
جدایی هم زنزد همرهان بسان اشک نتوانم
رهایم کن نورد آسمانی را نمی خواهم
رهایم کن بهشت و جاودانی را نمی خواهم
رهایم کن رهایم کن ، نوایی بود با دستان تقدیر
تمنایی به ماندن و شاید واپسین تدبیر
ولی تقدیر با ما این جفا کرد
مرا از خیل یارانم جدا کرد
رهایم کرد در باغی بمانم
سرود جاودانی را بخوانم
شهیدان را بسان سرو دیدم
تمناشان به گوش دل شنیدم
به پیش عاشقان چون ابر گشتم
برای جملگی من حرف گشتم
بباریدم چو اشک بر روی مهتاب
بنالیدم بسان مادری بی تاب
نمی خواهم در اینجا شاد باشم
در این سوی حیات آزاد باشم
هنوز آن عهد و پیمان خاطرم هست
هنوزم عشق میهن در سرم هست
دست بگشادم دعا کردم
خدای مهربانم را صدا کردم
مناجاتم تمنای شبانه
به چشمم اشکهای عاشقانه
من همانم بید مجنون عاصیم
تا ابد در سجده گاهت باقیم
به ناگه پرده ها را بر کشیدند
خدای مهربان را جمله دیدند
بگفتم رخصتی تا باز گردم
روم آنجا بمیرم باز گردم
تو از روحت بر این خاکی دمیدی
که سر بر غیر خود افکنده بینی؟
زبونان در زمین خود را خدا خواندند
رهایان به بند و درغم هجران بماندند
هزاران بار هم گر من بمیرم
نخواهم بندگانت بنده غیرتوبینم
بگفت ای سرو سبز با صلابت
بگفت ای پاکباز با شهامت
تو جام شوکران را نوش کردی
بهشت از آن تو، مدهوش گردی
بگفتم آتشی در سینه دارم
بگفتا نوش از جام شرابم
بگفتم مردمان بی پناهم؟
بگفتا من پناه بی پناهم
بگفتم سرها برند بر پای دار
بگفت آنها بیایند نزد یار
اشک شدم ، سوز شدم ،
بنده رنجورشدم، ناله خاموش شدم
عصمت خواهر که یاد آمد
به ناگه شکوه پرجوش شدم
بگفتم تجاوزهم به فتوایت بدیدم
بگو اینبار با جام شراب آرام گیرم؟
صدای گریه یاران شنیدم
به ناگه عرش را در لرزه دیدم
هراسیدم، فغان گشتم،
سراپا من دعا گشتم
بگفتم رخصتی تا باز گردم
روم آنجا بمیرم باز گردم
رخصت آمد یا که تدبیری دگر شد
آتش عشق درونم شعله ور شد
ندا آمد برو سوی دیارت
به سوی مردمان بی پناهت
آتش عشق از درونم
کرد خاکستر وجودم
خدای من نسیمی را بپا کرد
مرا در شهر یارانم رها کرد
کنون من اشک پاک مادرانم
کنون اندیشه های یاورانم
من آن شورم در چشم مبارز
امید مردم بی سرپناهم
من آن دریای پر جوش و تلاطم
طنین لا الاهی جز خدایم
من آن بغض گلوی قهرمانان
صدای پرخروش همرهانم
همان مشتم که از خلقی برآید
همان جوشم که در دل خانه دارم
من آن موج مهیب خلق بیدار
به کاخ ظلم و بیداد زمانم
( الهام گرفته شده ازغزل مثنوی پاییزی خانم صدیقی)

امید.س