با ديدگان بسته، در تيرگي رهايم
اي همرهان كجاييد؟ اي مردمان كجايم؟
پر كرد سينهام را فرياد بي شكيبم
با من سخن بگوييد اي خلق، با شمايم!
شب را بدين سياهي، كي ديده مرغ و ماهي
اي بغض بيگناهي بشكن به هايهايم
سرگشته در بيابان، هر سو دوم شتابان
ديو است پيش رويم، غول است در قفايم
بر تودههاي نعش است پايي كه ميگذارم
بر چشمههاي خون است چشمي كه ميگشايم
در ماتم عزيزان، چون ابر اشكريزان
با برگ همزبانم، با باد هنموايم
آن همرهان كجايند؟ اين رهزنان كيانند
تيغ است بر گلويم، حرفيست با خدايم
...
فریدون مشیری