Azad Baloch
همه،آیینه ها در هم شکستنتد
نخ ناگفته ها از هم گسستند
نگفتم آنچه که باید بگویم
به دستم باز هم زنجیر بستند ...
شبانگاهست و با دستان بسته
همه، پلهای پشت سر شکسته
سرم را می کشم تا چوبه دار
یکی در سوگ آیینه نشسته