چه بگویم
ز کدامین واژه
واژه امید
که خویشش ناامید است
و یا حقیقت
که حاشایی بیش نیست
و باد
و من
بار بر دوشمان
خسته ایم
خستگی دیروز و تنهایی امروز
و سکوت و سکوت
وباز هم سکوت ...
و تقلا
پشت دیوار استبداد
تقلا با پنجه های خونین
و آخرین رقص
رقص در خویشتن
و آخر فریاد آخر
که شاید گوشی شنود
ویا تنی حس کند
همچون من
همچون منی که درد را در ذره ذره وجودم حس کردم
و رفتم .
آزاد بلوچ

من بلوچم

من بلوچم
سرزمینم اینجاست
زادگاه پدرم
اهل این شهر به خون آلوده به جنون آلوده
اهل این اهلی در چنگ وحوش ز تقلا به خروش افتاده
اهل این کوه بلندم تفتان که عجیبانه به جوش افتاده
اهل جولنگه این قوم ددان که غریبانه به خون افتاده
من بلوچم
خشم در کالبدم ریشه دوانده
بغض خونین ز غم یارانم در گلویم مانده
یاورانم بر دار تنشان آویخته
یا که خون آنها در دیارم ریخته
یا که در بند شیاطین زمان در بندند به اصولی که اصول آنهاست
من بلوچم
اهل این دشت کویر
در شبانگاه بیابان مانده ام
نه به پیش و نه پسم راهی هست
نه دگر راهی هست
که دگر راهی هست
می توان باز در این دشت به خون آلوده
به امیدی دل بست
سر سودا زده پر خون را به در بند رهایی زد و بشکست
و به امید رهایی دست در سینه این دیو سیه مود نهاد
و دل سنگش را همچو دلهای چکاوک به تن خاک سپرد
گه دگر بلبل خوشخوان ز غم مرگ برادر به سکوت تن مسپارد
که برادر تکه های خواهرش را ز زباله مکشاند
و شبانگاه به قبری مسپارد
که دگر مادرمان اشک مبارد
و مگوید
که چرا من بلوچم
من بلوچم
بر خلاف سهراب
قبله ام ناموسم
جانمازم خاکم
شرفم تیر و کمان
خون سجاده من
من وضو با فوران چشمه خون پلیدان گیرم
و نمازم راسر تفتان بلندوقتی خواهم خواند
که دگر مادرمان اشک مبارد
و مگوید
که چرا
من بلوچم
یارمحمدزهی -خاش

گر كار من از عشقش با شحنه و دار افتد
از شحنه نترسم من، از دار نينديشم

چه راهی جز خروج سرمچاران


در این دریای خون لاله زاران
در این دشت کویر سوگواران
در این جنگل سرای سربداران
چه راهی جز خروج سرمچاران
بپا خیزید ای مردان بی باک
دلاور مردمان خطه پاک
که اینک وقت جنگی بی امان است
حقوق و خون خلقم پایمال است
چه گویم از کدامین درد فریاد
ز خونابه ز این بیداد بیداد
بیا بنگر که حق مادر این بود
تعدی بر سر خواهر چنین بود
چه شد آن یال و کوپالت دلاور
صدای تیر و شلاقت دلاور
چه شد آن تیغ تیز مرگبارت
صدای بلبل خوشخوان یارت
بیا بر خیز و شمشیرت بغران
به تیغ تیزگردن را ببران
بتازان اسب عزت را که جنگ است
که اینک وقت بیداد تفنگ است
بپا خیزید ای مردان بی باک
دلاور مردمان خطه پاک
که اینک بلوچستان به جنگ است
نبردی پر خروش و بی درنگ است

یار محمدزهی- خاش
yarmohamadzehii@yahoo.com

هیچ سلطه ای تا آن حد مطلق نمی باشد که سلطه پذیر به اراده خود آن را پیشنهاد دهد
هیچ زنجیری آن چنان سخت به بند نمی کشد که زندانی به میل خود آن را در آغوش کشد