بدرود
کار ما دیگر فراق یار نیست
دشنه ای دیگر به قلبم کار نیست
ما همه رندیم و از شاهان جدا
کار ما دیگر به کار یار نیست
کلبه ای داریم پر عشق صفا
با غلامان هم دگر دیدار نیست
سالکان راه خدا رفتند و ما
جز به دیدار او دگر دیدار نیست
جرعه ای نوشیم از جام فراغ
چون به مستی راه ما دشوار نیست
عشق بازی در مرام عاشق است
با هوسبازان چنگ ما بر تار نیست
دشنه ای پر کین به دست من نشان
جز به قلب ظالمان پیکار نیست
ای همره، قاصدم من
راوی روایت هجرت نجیبانه آن هم نسلان و همدردان سفرکرده آسمان
قاصد پیام و دردی هستم که می نماید تجلی گاه حضور پررنگشان را در کشمکش همیشگی نبرد حق و باطل
پیام شهیدانی که در این سو و آنسوی حیات همواره زنده اند و با مایند
پیام شهید
آسمان در بغض خونینی شفق گشت
دل آزادگان آشفته تر گشت
نسیم سرد پاییزی وزید و
دگر برگی زسوزش زرد رنگ گشت
هوا پر دود و آتش زد زبانه
گلوله بر دل یاران نشانه
زآنسو زهرخند آن سیه پوش
در اینسو سینه درد آلوده پر جوش
رها گشت آن گلوله سینه ام سوخت
نگاهم را به سوی آسمان دوخت
فلک دروازه های خویش بگشاد
مرا چون ابر در آغوش بفشارد
هی به اینسو هی به آنسو رهایی چون توانم؟
جدایی هم زنزد همرهان بسان اشک نتوانم
رهایم کن نورد آسمانی را نمی خواهم
رهایم کن بهشت و جاودانی را نمی خواهم
رهایم کن رهایم کن ، نوایی بود با دستان تقدیر
تمنایی به ماندن و شاید واپسین تدبیر
ولی تقدیر با ما این جفا کرد
مرا از خیل یارانم جدا کرد
رهایم کرد در باغی بمانم
سرود جاودانی را بخوانم
شهیدان را بسان سرو دیدم
تمناشان به گوش دل شنیدم
به پیش عاشقان چون ابر گشتم
برای جملگی من حرف گشتم
بباریدم چو اشک بر روی مهتاب
بنالیدم بسان مادری بی تاب
نمی خواهم در اینجا شاد باشم
در این سوی حیات آزاد باشم
هنوز آن عهد و پیمان خاطرم هست
هنوزم عشق میهن در سرم هست
دست بگشادم دعا کردم
خدای مهربانم را صدا کردم
مناجاتم تمنای شبانه
به چشمم اشکهای عاشقانه
من همانم بید مجنون عاصیم
تا ابد در سجده گاهت باقیم
به ناگه پرده ها را بر کشیدند
خدای مهربان را جمله دیدند
بگفتم رخصتی تا باز گردم
روم آنجا بمیرم باز گردم
تو از روحت بر این خاکی دمیدی
که سر بر غیر خود افکنده بینی؟
زبونان در زمین خود را خدا خواندند
رهایان به بند و درغم هجران بماندند
هزاران بار هم گر من بمیرم
نخواهم بندگانت بنده غیرتوبینم
بگفت ای سرو سبز با صلابت
بگفت ای پاکباز با شهامت
تو جام شوکران را نوش کردی
بهشت از آن تو، مدهوش گردی
بگفتم آتشی در سینه دارم
بگفتا نوش از جام شرابم
بگفتم مردمان بی پناهم؟
بگفتا من پناه بی پناهم
بگفتم سرها برند بر پای دار
بگفت آنها بیایند نزد یار
اشک شدم ، سوز شدم ،
بنده رنجورشدم، ناله خاموش شدم
عصمت خواهر که یاد آمد
به ناگه شکوه پرجوش شدم
بگفتم تجاوزهم به فتوایت بدیدم
بگو اینبار با جام شراب آرام گیرم؟
صدای گریه یاران شنیدم
به ناگه عرش را در لرزه دیدم
هراسیدم، فغان گشتم،
سراپا من دعا گشتم
بگفتم رخصتی تا باز گردم
روم آنجا بمیرم باز گردم
رخصت آمد یا که تدبیری دگر شد
آتش عشق درونم شعله ور شد
ندا آمد برو سوی دیارت
به سوی مردمان بی پناهت
آتش عشق از درونم
کرد خاکستر وجودم
خدای من نسیمی را بپا کرد
مرا در شهر یارانم رها کرد
کنون من اشک پاک مادرانم
کنون اندیشه های یاورانم
من آن شورم در چشم مبارز
امید مردم بی سرپناهم
من آن دریای پر جوش و تلاطم
طنین لا الاهی جز خدایم
من آن بغض گلوی قهرمانان
صدای پرخروش همرهانم
همان مشتم که از خلقی برآید
همان جوشم که در دل خانه دارم
من آن موج مهیب خلق بیدار
به کاخ ظلم و بیداد زمانم
( الهام گرفته شده ازغزل مثنوی پاییزی خانم صدیقی)
امید.س
شعری از : رنه دائومال
One has to come down again.
So why bother in the first place? Just this.
What is above knows what is below -
But what is below does not know what is above
One climbs, one sees-
One descends and sees no longer
But one has seen!
There is an art of conducting one's self in
The lower regions by the memory of
What one saw higher up.
When one can no longer see,
One does at least still know.
Rene Daumal (1908-1934)
نمی توان برای همیشه بر قله باقی ماند
باید سرازیر شد.
پس زحمت صعود چرا؟ اینک جواب:
فراز نشیب را می شناسد
اما نشیب از فراز بی خبر است
باید صعود کرد، باید دید—
آنگاه نزول کرد و دیگر ندید
ولی کوهنورد قله را دیده !
هنری است برای رفتار
در نشیب ها، با خاطرۀ آنچه انسان در فراز ها دیده.
دست کم می توان دانست.
مرا از بند و زندانت مترسان
من آن فانوس شهر بی چراغم
مرا از باد و از طوفان مترسان
من آنم خرقه پوش خانه بر دوش
مرا از دخمه تاریک نااهلان مترسان
هراسی نیست مرا چون حسینم
مرا زین افتخار سر جدا از تن مترسان
کجا ترسند سبکبالان مشتاق
ز آواز اناالحق سو به پروازم مترسان
هراس من ز مرگ روشنایی است
مرا زین شب پرستان تبهکارت مترسان
هراس من ز آه آن تهیدست است
مراچون اشک جدا از چشم یارانم مترسان
چو ابراهیم که بر آتش فکندند
مرا زین باغ و بستانم مترسان
فرو ننشیند این موج خروشان
مرا از سد مزدوران مقدس هم مترسان
اميد . س
اما من تا میتوانم زندگی کنم،
نباید به پیشواز مرگ بروم.
البته اگر یک وقتی ناچار با مرگ روبرو شوم که میشوم،
مهم نیست.
مهم این است که زندگی یا مرگ من،
چه اثری در زندگی دیگران داشته باشد
مرگ خیلی آسان میتواند به سراغ من بیاید،
اما من تا میتوانم زندگی کنم، نباید به پیشواز مرگ بروم.
البته اگر یک وقتی ناچار با مرگ روبرو شوم که میشوم،
مهم نیست.
مهم این است که زندگی یا مرگ من،
چه اثری در زندگی دیگران داشته باشد.
صمد بهرنگی
نمی دانم چرا ساعت آرام هر شب ، فریاد می کشد .
نمی دانم چرا خواب سراغی از من خسته نمی گیرد .
خسته ام .
خسته از هزار راه ناپیموده و صد هزار حرف شنوده .
خسته از دیدار هر روز هر آنچه نیست .
خدایا چرا صدایم را نمی شنوی ؟
امشب که به تو نزدیک ترم .
گوئی زبان گلایه من شده این قلم که هر گز خنده کودکی را تا به حال ننوشته .
انگار جز عشقو درد چیزی نمی داند .
خسته ام ، تنهایم .
می خواهم بروم تا دور دست .
تا کویر .
تاآنجا که کسی صدایم را نشنود و آنجا تورا فریاد زنم .
شاید آنجا ، دور از چشم همه ، نوری از بالا بیاید و مرا با خود ببرد .
تا کجا ؟ تا آنجا که کسی این را نخواند . تا آنجا که کسی مرا نداند .
تا آنجائی که هر شاخه ای به قصد اطعام دست بلند می کند .
نمی دانم چرا نمی رسم .
شاخه را با نیت فرار از این وهم با نام سیب صدا میزنم .
کاش کسی رد می شد و دستم را می گرفت و هرگز سیبی نمی داد
. باید بروم .
باز باد صدایم می کند .
دكتر شريعتي
اما مرگ شان عین حیات و زندگی ست. آری تو نیز می میری٬ اما در چهره ات
نشانی از مرگ نخواهد بود.از گلوله نترس! تو روح گلوله ای. گلوله از زبان تو
سخن خواهد گفت و از عمل تو شلیک خواهد شد . آه٬ تو نمی دانی که تا چه اندازه
کمک هایت به مردم مفید است.
مردمی که تو را قربانی خواهند کرد.
( گفتگویی که چه قبل از چریک شدنش در دوران جوانی با خود داشته بود)
Commander
than a sheep at the head of an army of lion
-De Foe
ڈُکّ و گـوریـچـانـی مُـلک ءَ ، بــِـیل و بـراهے دَرنیاتک
رولـَه ءِ هــونی ئـیـں بـیـگاه ءَ ، گـَـؤش نکرتگ ایرماد
بـیـم گِـپـتـیـں مـات ءِ چـمّـاں ، نیکیں راهے دَرنیاتک
یا هـُدا زُلمءِ شپ انت تئی،بارین کـُٹّیت هم کـَدے
زنـــد ءِ روچ ءِ رولــهــان ءَ ، روز و مــاهــے دَرنیاتک
ما اُمـیـتـاں وتـی هـُدا کـُت ، وهـد ءِ یَدار ءَ شَپیں
مهر ءِ بَیرَک هون گوں مِینتَگ،پُلّ نه کاهے دَرنیاتک
چو« بَٹایی»دَست اوں بَستگ تئی درءَ گاریں بلوچ
چو« نَصیر » ءَ زانت ءِ واجه ، پر ترا شاهے دَرنیاتک
« تَهل» دَپءِ راستیں وا گال انت وَتگَلاییں راجءَپه
چـه کـَلاگ و ٹــَهک و گـَژَّگ ، هِـچ مـتاهے دَرنیاتک
ما دل ءِ پورّان ءَ پَٹّ اِت ، دِرتَـگـیں تاک انت و بَسّ
زند ءِ جامگ هم لـَگـُشتگ ، هم مـَـڑاهے دَرنیاتک
کریم بلوچ _ تـَهــل
برادرجان
برادر جان نمی دونی چه دلتنگم
نمی دونی برادرجان چه غمگینم
نمی دونی برادرجان
گرفتار کدوم طلسم و نفرینم
نمی دونی چه سخته در به در بودن
مثل توفان همیشه در سفر بودن
برادر جان نمی دونی
چه تلخه وارث درد پدر بودن
دلم تنگه برادر جان ، برادر جان دلم تنگه
دلم تنگه از این روزای بی امید
از این شبگردی های خسته و مایوس
از این تکرار بیهوده دلم تنگه
همیشه یک غم و یک درد و یک کابوس
دلم خوش نیست غمگینم ، برادرجان
از این تکرار بی رؤیا و بی لبخند
چه تنهایی غمگینی که غیر از من
همه خوشبخت و عاشق ، عاشق و خرسند
به فردا دلخوشم ، شاید که با فردا
طلوع خوب خوشبختی من باشه
شب رو با رنج تنهایی من سر کن
شاید فردا روز عاشق شدن باشه
گلوله گرم و زخم سينه سوزان * نداي من كنون افتاده بي جان
نداي من ندايي آريايي * پر از عشق و همه شوق رهايي
درون دل غم آن بي پناهان * به اشكان شبش آن كوچه خوابان
به سينه سوز و سوداي بهاران * كماكان غرق اشك و آه و نالان
گلوله گرم و زخم سينه سوزان * نداي من كنون افتاده بي جان
ندا برخيز دزدان نابكارند * ندا برخيز ياران بي پناهند
هنوزآن كوچه خوابان كوچه خوابند * هنوز آن ياورانم سربدارند
هنوز آن كودكان پا برهنه * براي لقمه نان چشم انتظارند
هنوز در سوزوسرماي شبانگاه * هزاران مادر شوريده حالند
چه شد آن عشق پاك آريايي * كجا شد آن درفش كاوياني
چه شد آرش كه جانش تير گردد * به بزم روبهان چون شير گردد
گلوله گرم و زخم سينه سوزان * نداي من كنون افتاده بي جان
نداي من قسم بر خون پاكت * به چشمان سياه مهربانت
قسم بر صورت گلگون ماهت * به لرزان پيكر در خون پاكت
به قلب پر زسوز و پر ز آهت * قسم بر آخرين سوز نگاهت
كه گر يازند تير تركشان را * به سينه صد سپر آن تيرشان باد
كه گرخواهند اين سررا به ناحق * سر و جانم همه برتيغشان باد
ولي هرگز نگويم بر غلامان * اميد خلق و عشق ميهنم تقديمشان باد
اميد.س
مرا به خانه ام ببر
شب آشیان زده
چکاوک شکسته پر
رسیده ام به نکجا
مرا به خانه ام ببر
کسی به یاد عشق نیست
کسی به فکر ما شدن
از آن تبار خود شکن
تو مانده و بغض من
از این چراغ مردگی
از این بر آب سوختن
از این پرنده کشتن و
از این قفس فروختن
چگونه گریه سر کنم
که یار غمگسار نیست
مرا به خانه ام ببر
که شهر ، شهر یار نیست
مرا به خانه ام ببر
ستاره دلنواز نیست
سکوت نعره می زند
که شب ، ترانه ساز نیست
مرا به خانه ام ببر
که عشق در میانه نیست
مرا به خانه ام ببر
اگر چه خانه ، خانه نیست
خانه سرخ است
باری از خون ، پهنه ی برزن و میدان سرخ است
ده به ده ، پرچم خشم است که بر می خیزد
مزرعه زرد و چپر سبز و بیابان سرخ است
تا گل خونی فریاد در این باغستان
ساقه از ضربه ی شلاق زمستان سرخ است
وحشتی نیست از انبوه مسلسل داران
تا در این دشت ، غرور کینه داران سرخ است
روسیاه است اگر این شب مردم کش بد
تا دم صبح وطن ، سینه ی یاران سرخ است
با تو سرسبزی از ایثار سیه پوشان است
ای مسلط دستت از خون شهیدان سرخ است
ایرج جنتی عطایی
معلم پای تخته داد می زد
صورتش از خشم گلگون بود
و دستانش به زیر پوششی از گردپنهان بود
ولی آخر کلاسی ها
لواشک بین خود تقسیم می کردند
وان یکی در گوشه ای دیگر جوانان را ورق می زد
برای آنکه بی خود های و هو می کرد و با آن شور بی پایان
تساوی های جبری رانشان می داد
خطی خوانا به روی تخته ای کز ظلمتی تاریک
غمگین بود
تساوی را چنین بنوشت
یک با یک برابر هست
از میان جمع شاگردان یکی برخاست
همیشه یک نفر باید به پا خیزد
به آرامی سخن سر داد
تساوی اشتباهی فاحش و محض است
معلم
مات بر جا ماند
و او پرسید
گر یک فرد انسان واحد یک بود ایا باز
یک با یک برابر بود
سکوت مدهوشی بود و سئوالی سخت
معلم خشمگین فریاد زد
آری برابر بود
و او با پوزخندی گفت
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آن که زور و زر به دامن داشت بالا بود
وانکه قلبی پاک و دستی فاقد زر داشت
پایین بود
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آن که صورت نقره گون
چون قرص مه می داشت
بالا بود
وان سیه چرده که می نالید
پایین بود
اگریک فرد انسان واحد یک بود
این تساوی زیر و رو می شد
حال می پرسم یک اگر با یک برابر بود
نان و مال مفت خواران
از کجا آماده می گردید
یا چه کس دیوار چین ها را بنا می کرد ؟
یک اگر با یک برابر بود
پس که پشتش زیر بار فقر خم می شد ؟
یا که زیر ضربت شلاق له می گشت ؟
یک اگر با یک برابر بود
پس چه کس آزادگان را در قفس می کرد ؟
معلم ناله آسا گفت
بچه ها در جزوه های خویش بنویسید
یک با یک برابر نیست
خسرو گلسرخي
ز کدامین واژه
واژه امید
که خویشش ناامید است
و یا حقیقت
که حاشایی بیش نیست
و باد
و من
بار بر دوشمان
خسته ایم
خستگی دیروز و تنهایی امروز
و سکوت و سکوت
وباز هم سکوت ...
و تقلا
پشت دیوار استبداد
تقلا با پنجه های خونین
و آخرین رقص
رقص در خویشتن
رقص در خون خویشتن
و آخر فریاد آخر
که شاید گوشی بشنود
ویا تنی حس کند
همچون من
همچون منی که درد را در ذره ذره وجودم حس کردم
و رفتم .
آزاد بلوچ
اي رهروي بي قافله ي دل داده به تقدير
اي بنشسته به درياي غم و ماتم و ترديد
اي ايل غريب اي سر سودا زده برخيز
آسوده دلانيم در اين برهه ايام
فرداي رهايي سبب شور تو خواهد
تا چند نشيني تو به اميد زمانه
اين بندبدانديش همه فرياد تو خواهد
دزدان و ددان بر سر ما سايه فكندند
اين قوم ستمكش همه طوفان تو خواهد
اي داغ جگرديده ي شبهاي سياهي
اي سوته دل ساده دل رو به تباهي
اي مرد خدا ، اختر تابنده چو خورشيد
اين ديو ستمگر همه پيكار تو خواهد
اين سوز شبان اختر تابان تو خواهد
اين جور و ستم تيغه بران تو خواهد
مرداب نشينيم در اين بند اسارت
اين كاخ ستمگر همه سيلاب تو خواهد
برخيز تو اي زاده ي مردان دلاور
اين كوه و كمر غرش شيران تو خواهد
يارمحمدزهي - خاش
yarmohamadzehii@yahoo.com
با سپاس از واجه يارمحمدزهي
بي نهايت خوشحال شديم از اينكه شما را مجددا در عرصه مي بينيم
پيروز و پيروز و پيروز باشيد
آزاد بلوچ
كنار دره، درخت شكوه پيكر بيدي.
در آسمان شفق رنگ
عبور ابر سپيدي.
نسيم در رگ هر برگ مي دود خاموش.
نشسته در پس هر صخره وحشتي به كمين.
كشيده از پس يك سنگ سوسماري سر.
ز خوف دره خاموش
نهفته جنبش پيكر.
به راه مي نگرد سرد، خشك ، تلخ، غمين.
چو مار روي تن كوه مي خزد راهي ،
به راه، رهگذري.
خيال دره و تنهايي
دوانده در رگ او ترس.
كشيده چشم به هر گوشه نقش چشمه وهم:
ز هر شكاف تن كوه
خزيده بيرون ماري.
به خشم از پس هر سنگ
كشيده خنجر خاري.
غروب پر زده از كوه.
به چشم گم شده تصوير راه و راهگذر.
غمي بزرگ ، پر از وهم
به صخره سار نشسته است.
درون دره تاريك
سكوت بند گسسته است.
سهراب سپهري
فكر ميكني!
از اين كه هنوز فكر ميكنم هستم تعجب نميكنم، چون هستم
از اين كه هنوز فكر ميكنم خواهم بود تعجب نميكنم، چون فكر ميكنم
از اين كه هنوز فكر ميكنم مرده ام تعجب نميكنم، چون زندگي ميكنم
از اين كه هنوز فكر ميكنم حرفي براي گفتن دارم تعجب ميكنم
وريا مظهر
زهر هجری چشیده ام که مپرس
گشته ام در جهان و آخر کار
دلبری بر گزیده ام که مپرس
آن چنان در هوای خاک درش
می رود آب دیده ام که مپرس
من به گوش خود از دهانش دوش
سخنانی شنیده ام که مپرس
سوی من لب چه می گزی که مگوی
لب لعلی گزیده ام که مپرس
بی تو در کلبه گدائی خویش
رنج هائی کشیده ام که مپرس
همچو حافظ غریب در ره عشق
به مقامی رسیده ام که مپرس
زیــمــیــں دل ءَ کـجـا بَـراں تــیــر وتـــی جـَـگر وتـی
کینگ و کُست ءِ جمبر انت نَپت ءَ شَلیت و هار بیت
واے گِـدان ءِ نِـشـتَـگیں ! گوات ءَ کـَن ئے سَپـَر وتی
آهـن پـه آس مــوم بـیـت ، آپ نـه بــیــت دل تـئــی
او مــنـی مــهــر ءِ وَشنیاتک ! بیا واهگاں به بَر وتی
سِیت په جَنگ شَـکّل انت،وت په وت ءِ بَدل نه انت
رُسـتـم ءِ سـیـالی ءَ مـَرو ،گـُرز ءَ مـه کـن گـُزر وتی
« مولا ءِ شَـهـجـو ءَ بـگند ، گِـیـر آر ، تـَل و تازیاں »
چــاکــر ءِ هــاریــں گــورُم ءَ مـَــلـّتــه کاه چـَر وتی
بـیـا پـه زمــیـن ءِ عاقبت ، کوهیں سَراں کناں قطار
دُژمــن ءِ هـَـؤر ءَ مــاں سَـرا هـَـار کـُتـه هـُنـَر وتــی
دل که سُچیت اگاں«عطا»! شیرکنیں گال زهر بنت
ما تئی خیال ءِ ساهگاں ،ما را مه لیک « دَر » وتی
محمد اسحاق عطاشات
منی وطن
منی وطن دشت و کوھسارے
منی وطـــــن کیچگ و تیابے
منی وطن پٹ و ریگزارے
منی وطـــن ھرچی است منیگنت
منی وطـــــــن بگجتانی کھچر
منی وطن شوانگانی بندر
منی وطــــــــن بزگرانی ھنکیں
منی وطن کوچیانی پژدر
منی وطـــن ھرچی است منیگنت
منـــی وطن کلگانی تصویر
منی وطن میتگانی زمزیر
منــــی وطن کنگرانی بازار
منی وطن سرگلانی شمشیر
منی وطـــن ھرچی است منیگنت
منی وطـــــن معدن ھزانگ
منی وطن زر و سھرءِ چانگ
منی وطن نپتءِ سیاھیں ساوڑ
منی وطن پمن درءِ دانگ
منی وطــــن ھرچی است منی إنت
منی وطـــن ھرچی است منیگنت
میر گلخان نصیر ۲۱ جولای ۱۹۶۵
---
مئے ترس ءَ زمین لرزیت مئے بیم ءَ کلات جکسنت
ما کوھیں مزار چُکیں ، ما گلڑیں شیرانی
---
چُکیں بلوچانی ما چُکیں بلوچانی
---
ما کوپگیں پِسّانی ، ما جامگیں ماسانی ما پنجگیں براتانی ، ما لجیں گہارانی
---
چُکیں بلوچانی ما چُکیں بلوچانی
---
ما نان دئے ءُ داد بکشیں ، ما سردئے ءُ نام کشیں ما ھونی میار جلیں ، ما دیما رویں بیرانی
---
چُکیں بلوچانی ما چُکیں بلوچانی
---
ماں گیرتءِ شیر متکگ ما ساھگ ءَ زھمانی ھون پٹ ایت چہ مئے چماں ما کومیں شھیدانی
---
چُکیں بلوچانی ما چُکیں بلوچانی
ھون زرور کار ءَ کئیت یک روچے مئے قوم ءِ تاوان نہ بنت ھچبر نازیک مئے ماسانی
---
چُکیں بلوچانی ما چُکیں بلوچانی
---
ما پشتیں یتیمانی لاچاریں گریبانی زُلم ءِ ھسار ءَ پروشیں دور نئیت پدا زُلمانی
---
چُکیں بلوچانی ما چُکیں بلوچانی
چکّاسیں ھزار رند ءَ تیراں وتی دلبندءَ قول انت تئی پرزندءَ گوں گونڈلاں تیرانی
---
چُکیں بلوچانی ما چُکیں بلوچانی
چم روک انت بلوچستان نامداریں بلوچانی درگاہ انت شھیدانی شھموکیں سگارانی
---
چُکیں بلوچانی ما چُکیں بلوچانی
نشستن را نديدن را فرودر خود كشيدن را
نشستن بي چراغ و كور در شب * بسان بلبلان ، رنجور در شب
نشستن با سياهي هاي تاريك * به زير بامهاي پست و باريك
نشستن درشبي سرد و مه انگيز * ميان جغدهاي كور شب خيز
فرو بردن سران را در گريبان * نديدن را سياهي دوست دارد
درون شب صداي ناله ها را * به پيش چشم ، مرگ همرهان را
شكست اين غرور بي كران را * چه بي پروا سياهي دوست دارد
ولي چشمان من اكنون گشوده است
نه زنجيري نه بندي طاقتم را * نه در اين شب مجال ماندنم را
دگر بغض تباهي نيست در من * دگر زنجير وحشت نيست بر من
همه آزاد ولبريز از خروشم * فرو در خود كشيدن نيست در من
به راهم نور سبز كبريايي است * دگر ترس از سياهي نيست در من
اميد.س
هنوزم عشق میهن در سرت هست؟
به سجده آمده ابری که انگار / شده از داغ تابستانه سرریز
هوای مدرسه ، بوی الفبا / صدای زنگ اول محکم وتیز
جزای خنده های بی مجوز / و شادیها و تفریحات نا چیز
برای نوجوانی های ما بود / فرود خشم و تهمت های یکریز
رسیده اول مهر و درونم / پُر است ازلحظه های خاطرانگیز
کلاس درس خالی مانده از تو / من و گلهای پژمرده سر میز
هوا پاییزی و بارانی ام من / درون خشم خود زندانی ام من
چه فردای خوشی راخواب دیدیم !/ تمام نقشه ها بر آب دیدیم !
چه دورانی چه رویای عبوری !/ چه جستن ها به دنبال ظهوری !
من و تو نسل بی پرواز بودیم / اسیر پنجه های باز بودیم
همان بازی که با تیغ سرانگشت / به پیش چشمهای من ترا کشت
تمام آرزوها را فنا کرد / دو دست دوستی امان را جدا کرد
تو جام شوکران را سر کشیدی / به ناگه از کنارم پر کشیدی
به دانه دانه اشک مادرانه / به آن اندیشه های جاودانه
به قطره قطره خون عشق سوگند / به سوز سینه های مانده در بند
دلم صد پاره شد بر خاک افتاد / به قلبم از غمت صد چاک افتاد
بگو، بگو آنجا که رفتی شاد هستی ؟ / در آن سوی حیات آزاد هستی ؟
هوای نوجوانی خاطرت هست ؟ / هنوزم عشق میهن در سرت هست ؟
بگو آنجا که رفتی هرزه ای نیست؟ / تبر، تقدیر سرو و سبزه ای نیست ؟
کسی دزد شعورت نیست آنجا ؟ / تجاوز به غرورت نیست آنجا ؟
خبر از گورهای بی نشان هست ؟ / صدای ضجه های مادران هست ؟
بخوان همدرد من، همنسل و همراه / بخوان شعر مرا با حسرت و آه
دوباره اول مهر است و پاییز / گلوی آسمان از بغض لبریز
من و میزی که خالی مانده از تو / و گلهایی که پژمرده سر میز
هيلا صديقي
اگر مردم برایم گریه کنید.اشک بریزید و فغان کنید...به دنبال تابوتم بیایید ...و از ناکام.مردنم...
برای مردم بگویید...تا بدانم حداقل موقع مرگ کسی با من مهربان است...
اگر مردم آرزوهایم را بر درو دیواراین شهر سیاه که تمامی مردمانش از روی ریا با همدیگر معاشرت دارند بنویسید...تا بدانند چه بود آرمانهایم...و اینکه سرانجام به هیچ یک از آنها نرسیدم.
دنیا زیبا ...دریا زیبا...
نه!!!هرگز برایم گریه نکنید.فغان نکنید...نمیخواهم کسی به دنبال تابوتم بیاید...
تا همه بدانند مرا هیچ یارو غم خواری وجود ندارد...
خود شما بودید که تمام آرزو ها را بر دل من گذاشتید..و من با دلی سرشارازآرزوها و
هزاران امید سر بر زمین سرد و خاموش گذاشتم.
خواستم تا بار دیگر داستانی بنویسم...
قلم نعره کشید...
کاغذ پاره شد...
افکارم در هم گردیدند...
همه از من تقاضای سکوت کردند
قلم میدانست که باید شرح دردها و غمها را به صورت کلمات نقاشی کند،کاغذ میدانست که در زیر سطور غم اندوه محو میشود و افکارم میدانستندکه از درهمی همانند زنجیری سر درگم میشوند و من خاموش سکوت را برگزیدم...
بلوچستان ! بلوچستان
مــئــی نـــام ءُ نــنــگ ءُ بــرزیــن شـــان
مــئــی هــد ءُ گــوشـت ءُ هـون ءُ ســاه
در آهـــــتــــگ اچ تـــــئـــــی حـــــــاک ء
تــوئـــی مــئــی مـــات و ســیــریـن لاپ
بــه بـئـی سـر سـبـز ءُ هــــم شــــاداب
بلوچستان ! بلوچستان
تــئــی مــاهــیــن جــنــک چـــو هـــور
پـــــه لـــج ءُ غــیــرت ء مــشـــهـــــــور
تـــــئـــــی بــچ نــــنــگ ءُ نـــامــانـــــی
مــــراداریــــن کــــلامــــــــــانــــــــــــی
تــــئـــــی آزاتـــــی ء پــــــــــانــــــــــگ
کـــن انـــت مـــــال ءُ ســــر ء قــربـــان
بلوچستان ! بلوچستان
بـــچــنــدی بــیــرک ات بـــــــــــــــرز ء
چــه هــنــدو کــش تـــان الـــبــــــرز ء
چـــه هــیــلــمــنــد تــازر ء ســـوزیــن
بــلــوچ بــول بــنــت شــکــر لـــوزیـــن
تــــئــی نـــــام و نــــشــان دائــــــــم
تــئــی شــان و شــرف قــائـــــــــــم
بـــــه بـــــیــــت تـــــــــان دور ءُ دوران
بلوچستان ! بلوچستان
تویی که همدم شبهای زجر و دردی به پاکی همچو شبنم روی برگی
بگو ای روح سنگی که مثل تکه سنگی بیا و مرهمی شو به صبری و به دردی
الا ای عشق زخمی تویی که زخم عشقی خدا داند چه عشقی خدا داند چه زخمی
رسم اینچنین است گاهی بخوانی گاهی برانی یادت بماند٬ نه اینچنینی نه آنچنانی
یا چاره ای کن یا دل رها کن یا زنگ زنگی یا روم رومی
شاید ندانی من نه چنینم کاین مردمانند من زخم داسم این را که دانی
در دولت عشق تو بی خیالی دانم که خواهی در دل بمانی
گر ما شکستیم از درد دوری گاهی به یاد آر این عشق زخمی
دل من بشكسته
غم گرفته است
مــرا
چند روزى است
به خود مى پیچم
در دلم مى گریم
من دلم مى خواهد
به بلندى بروم
در نوك قله ى آن كوه بلند
كه نباشد از آن
در جهان بالاتر
در بلنداى دل سوخته ى
یـك مـادر
ایستم بر نوك آن قله ى كوه
و نظر اندازم
عمق این فاجعه را
از كه پرسم این راز
یــك بگوید با من
به چه میزانى باید سنجید
به چه تدبیرى عمقش را دید
یــا چــگونه فهمید
كه دل سوخته ى
یـــك مــادر
كه ز دستش رفت است
آن فرزند
از چه رو از چه سبب
مـى سـوزد
عمق این سوختگى
تا به كجاست
كه تواند گوید
جز دل سوخته ى
یــك مــادر
مـن سخن ها دارم
دل من بشكسته
غم گرفته است
مــرا
چند روزى است
به خود مى پیچم
در دلم مى گریم
در نوك قله ى آن كوه بلند
سر به بالا فكنم
چند لختى به خود جذب شدم
و به خود گفتم
مـــــــــــــن
شـِكـوهِ از او بكنم
شـِكـوهِ بر او بكنم
ناله سر مى دادم
هق هقى مى كردم
و به او مى گفتم
این چه صبرى است
عــــظــــیـــم
تا به كى مى خواهى
ناظر این همه
زشــتى بــاشى
زشت تر از این هست
كه به نامت بكنند
جور و جفا
و بگویند كه او خود خواسته
و تــو ناظر باشى !
زشت تر از این هست
كه سیاهى بزنند
بر رخ آن روى
ســـپـــیــد
و به فریاد بــگـویـند
بـتـرسید از او
تو به من جان دادى
تو به من عشق و محبت دادى
پــس چرا باید من
من موجود
در این جام وجود
تــــرس
بر خـود بنهم
مگر این نیست
كه خود
نام نهادى
بر خود
و به كرات بر آن
ضربه زدى
و بگفتى به همه
كه منم من
الله
یاد باشد به شما
كه منم مطلق در
زیبائی
كه منم مطلق در
مهربانى
من سخن ها دارم
من سخن با كه بگویم
جز تـــــــــو
تـو كه نزدیك تر از
آن رگ گردن
هستى
از دلم مى دانى
وز چه رو مى سوزم
و به زشــتـان
گــویــم
تـو كه بر دار زنى
تو كه بر خاك فكندى
او را
و در آن بیرحمى
رشته كردى
دل آن مادر را
باش یادت
این حرف
كه تو از زشت ترین زشتانى
و سیاهى به رخت
مانده است
تا به ابد
و همین بس كه ترا
رو سیاهت نامند
و بدان
اى جاهل
كه خــدا ناظر من نیست
فقط
كـه خــدا نـاظـر مـاست
كـه خــدا نـاطـر مـاست
عـلـى سـرمدى